خداحافظی با کلاس نوپا و ورود به کلاس نوباوه ...
امیرمحمد جان از اول تیر ماه کلاسش تو مهد کودک عوض شد و از کلاس نوپا به نوباوه رفت ( البته به همراه ارسام ) . پسرم دیگه برای خودش مردی شده . هفته آخر خرداد وقتی ازش راجع به مهد میپرسیدم میگفت امروز با ارسام رفتم کلاس بالا . خوب پسرم اونجا چه جوریه ؟ کلاس بچه های بزرگتر .. نجمه جون هم به ما گفت بچه ها خوش اومدین ... چند روزی بود که خیلی راجع به نجمه جون برام حرف میزد . با مربیش (فاطمه جون ) صحبت کردم . گفت دارن برای رفتن به کلاس نو باوه آمادشون میکنن . نجمه جون و فرخ جون هم مربیهای جدیدشون هستند . به نظرم اومد که امیرمحمد از نجمه جون حساب میبره چون وقتی راجع به غذا خوردنش تو مهد کودک پرسیدم ... گفت مامانی نجمه جون قراره به من جایزه بده چون همه غذامو خوب خوب خوردم و یا اینکه امروز نجمه جون اومد تو کلاسمون پرسید امیرمحمد همه غذاشو خورده یا نه ؟ فاطمه جون هم گفت آره امیرمحمد غذاشو خورده . فاطمه جون به من گفت نجمه تو غذا خوردن بچه ها سختگیری میکنه ... خدا را شکر یه چیزی سبب غذا خوردن این بچه شد .... دیگه از پنجم تیر رسما کلاسش عوض شد و با فاطمه جون و آتنا جون مربیهای کلاس قبلیش خداحافظی کرد . البته روزهای اول فاطمه جون مدام بهش سر میزد . الآن دیگه به کلاس و مربیها و دوستهای جدیدش عادت کرده . مهم ترین تغییرشون هم اینه که میرن تو آشپزخونه نهار میخورن . با تشکر از مربیهای قبلیش ، امیدوارم نجمه جون بتونه این پسرک ما رو میوه خور هم بکنه چون فقط خیار و هویج و هندوانه میخوره و دیگر هیچ ...
از ۱۵ تیر هم امیرمحمد با سرویس میره مهد کودک و برمیگرده . البته چون تو سرویسش آنیسا ( دوست کلاس قبلیش ) هم هست ، دوست داره که با سرویس بره و با بابایی نره .
تو چند وقت اخیر خوشبختانه صبحها مشکلی با امیرمحمد در مورد رفتن به اداره نداشتم یا خواب بود یا اینکه میگفت مامانی برو اداره ولی هر وقت از اداره اومدی از پیشم نرو ....
ولی امروز صبح بهم گیر داد در حال حاضر شدن بودم که یهویی صداش اومد مامانی کجایی ؟ چرا داری لباس میپوشی؟ نرو اداره پیشم بمون دیگه ...
سعی کردم راضیش کنم ولی قانع نشد گفتم باشه یه کمی پیشت میمونم ... یادم اومد که شب قبل در مورد کار جدیدش تو کلاس برام حرف زده و گفته بود که با چسب ، کاغذهایی که رنگ کرده بودنو روی یک کاغذ دیگه چسبوندن ... ازش پرسیدم امیرمحمد چرا کاردستیتو نیاوردی من ببینم ؟ گفت مامانی نجمه جون گفت میذاره توی پوشه کارهامون بعد بهمون میده . گفتم اگه من الآن باهات بیام مهدکودک به من نشون میده ؟ گفت آره مامانی پس بیا حاضر شو با هم بریم مهدکودک ببینی جه کاردستی قشنگی درست کردم . این شد بهانه ای برای بیرون رفتنمون از خونه . با هم رفتیم مهد و امیرمحمد رفت از نجمه جون کاردستیشو گرفت و به من نشون داد .
بعد هم خداحافظی ...
الهی فدات بشم عزیز دلم ....