امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

عشق مامان و بابا

تولد خاله جون فهیمه در کتالان

1391/5/18 19:53
734 بازدید
اشتراک گذاری

  این روزها به واسطه گرمای زیاد هوا ، آخر هفته به کتالان میرویم . خودم به شخصه در روزهای گرم ، رفتن به کوه را به رفتن به دریا ترجیح میدهم . بابایی و امیرمحمد آخر وقت پنجشنبه میان اداره دنبالم و سه تایی به کتالان به منزل عزیز و آقاجون میرویم .

   ۱۲ مرداد تولد خاله جون فهیمه بود . چون ماه رمضان بود جشن نبود فقط کیک بریدن و کیک خوردن . بعد از افطار با حضور تمام اعضای خانواده آقاجون و البته با حضور افتخاریه امیرمحمد و امیتیس جون و با روشن کردن فشفشه و زدن برف شادی  و شیطنت بچه ها تولد برگزار شد . شمع تولد توسط خاله جون فهیمه و امیتیس و امیرمحمد خاموش شد . کیک هم توسط دوتاشون بین همه پخش شد . البته تزئین کیک و فرناز جون و فرنوش جون انجام داده بودند .

                   

جاي هيچکس را هيچکس ديگر نميتواند پر کند !

خواهر مهربان و عزیزم تولدت مبارک .......

  شکلکهای جالب و متنوع آروین

 

       موقع خواب هم شیطنت امیرمحمد گل کرد . این هم ساندویچ امیرمحمد با آشپزی فرناز جون !!!!

                

   امیرمحمد الآن بزرگتر و البته عاقل تر از امیتیس شده . امیتیس جون که قربونش بره عمه خیلی بلا و شیرین زبون شده . چند باری که تلفنی باهاش حرف زده بودم بهش قول دادم براش تل بخرم . ولی نشد . شنیدم پیش فرناز و فرنوش گفته که عمه عزیزو دوست ندارم ... به من قول داده برام تل بخره ولی نخرید .

  حرفهاش باعث شد که از اداره مرخصی ساعتی بگیرم و برم براش چند تا تل و سنجاق سر و کلیپس و کلاه بخرم ... وقتی بهش دادم خیلی خوشحال شد . تک تک وسایلو رو سرش امتحان کرد . ازش پرسیدم امیتیس جون دوست داری عمه عزیز دیگه برات چی بخره ؟ با اون صدای قشنگ و آرومش گفت : اوژ لب .  فرهاد که شاهد گفتگوی مابود با عصبانیت به امیتیس گفت : چی گفتی ؟ عزیزم که قربونش برم فوری گفت : هیچی هیچی ...

   تکیه کلام امیرمحمد قبلا کله پوک و دیوونه بود . الآن خیلی کمتر این کلمات و میگه . وقتی عصبانی و ناراحت بشه میگه دیگه دوستت ندارم . بجای دیوانه هم میگه دیو ، بجای کله پوک هم میگه کله یا کله پاچه یا کله سا . بالاخره اصل کلمه را عوض میکنه . به قول بابایی حذف به قرینه میکنه ولی معنیشو میرسونه .

   برای بازی امیرمحمد فقط خمیربازی برده بودم . ولی امیتیس یه سبد اسباب بازی آورده بود . که البته به سختی به امیرمحمد میداد ولی امیرمحمد خمیرشو میداد که باهم بازی کنند . قربونش برم دیگه بزرگ شده . آقا شده . خودش میگه امیتیس الآن کوچیک ، نی نیه  ... تازه امیتیس خانم دست بزن هم پیدا کرده  ...  وقتی هم  کاری برخلاف میلش بکنیم فوری میگه : تو گم شو . یا دور اتاق میگرده، تند و تند میگه : من بابایی مو  میخوام ....  مطمئنا چند وقت دیگه اخلاقش خیلی خیلی بهتر میشه ... 

   امیرمحمد هم اداشو درمیاره ... من بابایی مو میخوام ...

   فرناز و فرنوش، بیچاره ها از دست دوتا وروجک ذله شده بودند . هر دو تا بچه ، حساس و حسود . به این توجه کن ، به اون توجه کن . فکرشو بکنید چه شود .... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان بردیا
26 مرداد 91 23:35
ای بابا دیر اومدم انگار چقده ÷ست با هم خوندمتولد خواهرتون مبارک
اموخته های جدید امیر محمد نازم مبارک اون سرود ملیش جالب بود کم نمیاره اهنگ میزنه فضا خالی نباشه دیگه
حذف بقرینه اش هم خیلی بامزه بوداز دست این بچه ها


ممنون که اومدی ....