این روزهای امیرمحمد...
امیرمحمد به تولد پریاجون (دختر همسایمون ) دعوت شد . با بابایی رفتیم بیرون . امیرمحمد و بردیم پارک . بعدش هم رفتیم اسباب بازی فروشی تا کادو بخریم . امیرمحمد گفت من خودم برای پریا کادو انتخاب کنم . و البته تأکید کرد که من خودم هیچی نمیخوام ... موقع بیرون اومدن از اسباب بازی فروشی فقط یک موبایل و یک کلبه برای خودش انتخاب کرده بود و یک بازی فکری برای پریا ... امیرمحمد وقتی کادوتو به پریا دادی بهش چی میگی ؟
مامانی میگم: مرغ و خروس و بزک تولدت مبارک ...
مامانی ببین مثل هندیها شدم ... کرتاهه کورتاهه کرتاهه کورتاهه
اون عکسی که رو دیوار ، یه نهنگ روی سر امیرمحمد خیلی دوست دارم .بهم آرامش عجیبی میده واسه همین سایز بزرگ بنر چاپ کردیم و زدیم به دیوار اتاقمون . امیرمحمد چه نهنگی اومده رو سرت ! دیدی چقدر بزرگ ؟ آره مامانی خیلی بزرگ، خیلی دوستش دارم . گفتم : آه خدا خدا ... امیرمحمد گفت: مامانی به کی گفتی ؟ گفتم چیو ؟ خداخدا رو !!! به نهنگ گفتم دیگه ... فوری البته با اخم و البته کمی حسادت جواب داد : نباید به نهنگ بگی فقط باید به من بگی خدا خدا ...
امیرمحمد با عینک بابایی ، بابایی شد
امیرمحمد عروسک بزرگ سگشو گرفته تو دستش و محکم میچرخونه ... بهش میگم نکن مامان جان ، سگ بیچاره گناه داره دردش میاد ... نگام کرد و گفت : مامانی نمیدونی این سگ عروسک . مگه جون داره مگه زنده که دردش بیاد ؟