شب قدر (21 رمضان 93 ) در کتالان
روز 21 رمضان شنبه و تعطیل رسمی بود . غروب پنجشنبه با بابایی و امیرمحمد راهی کتالان شدیم . امیرمحمد پسرم خیلی خوشحال بود که میریم کتالان چون بهش گفته بودم امیتیس و فرناز و فرنوش هم هستند . کلی کتاب و اسباب بازی برای خودش جمع کرد و توی کیفش گذاشت تا با امیتیس جون بازی کنه .
خاله جون فهیمه و خونوادش زودتر از ما رسیده بودند . طبق معمول همیشه امیرمحمد وقتی فرناز و فرنوش و دید کلی خودشو براشون لوس کرد .
فرناز جون برای امیرمحمد لباس لاک پشتهای نینجا خرید . امیرمحمد هم وقتی دید خیلی خوشحال شد و البته گفت: شمشیرش و خودم داشتم .
عزیز برای افطار آبگوشت خوشمزه ای درست کرده بود که مورد توجه ویژه امیرمحمد قرار گرفته بود . اون شب نذاشتیم خاله جون فهیمه و بچه هاش به فیروزکوه برن . ازشون خواستیم خونه آقا جون بمونن . هوای کتالان برعکس سنوات گذشته گرم بود . فکر کنم اولین باری بود که بخاری روشن نکردیم .
امیرمحمد تمام مدت با فرنوش مشغول بازی و شیطنت بود . امیتیس نیومد و پسرم خیلی حالش گرفته شده بود . صبح روز بعد با دایی جون مهندس موتور سواری کرد .
بعد ازظهر با عمو همت به مسجد رفت . شب 21 رمضان داداش عمو همت ( عمو بهنام ) در مسجد کتالان افطاری میداد . افطاریشون هم آبگوشت بود . موقع آماده کردن کوبیده برای افطار تو مسجد، عمو همت به امیرمحمد کلی گوشت و چربی داد و اونم با ولع خورد و اسباب تعجب همه شد . از چربی خوردنش تعجب کردن ... وقتی عمو همت با امیرمحمد برگشت گفت یه اسپندی برای امیرمحمد دود کنیم تا از گوشت و چربی خوردن نیفته ... دوباره با عمو همت به مسجد رفت . یکساعت بعد با یه کاسه فرنی به همراه حنانه جون دختر عمو بهنام برگشت در حالیکه نصف فرنی و خورده بود کاسه رو بهم داد و گفت مامانی از مسجد برات فرنی آوردم تا موقع افطار بخوری
باز با حنانه به مسجد رفت هر کاریش کردم متقاعد نشد که بمونه . بعد از رفتنشون من و بابایی هم رفتیم مسجد . فرناز و فرنوش در حال چیدن سفره افطار بودند و امیرمحمد و بچه های دیگه در حال شیطنت . بابایی راضیش کرد و از بالای منبر آوردش پایین و به بهانه دیدن الاغ و گاو و گوسفند از مسجد آوردش بیرون .
سه تایی یه دوری زدیم تا اذان بشه . کلی از امیرمحمد عکس گرفتم . چند تا گوسفند و یه سگ هم دیدیم .
نزدیک اذان به مسجد رفتیم . امیرمحمد که دیگه برای خودش مردی شده با بابایی رفت قسمت مردونه . البته فکر کنم بیشتر بخاطر موبایل بابایی رفته بود چون من با خودم موبایل نداشتم . امیرمحمد کوبیده آبگوشت نمیخوره . ازقبل به فرنازسپرده بودم از زن عموش بخواد قبل از درست کردن کوبیده در صورت امکان یه کمی گوشت و سیب زمینی برای امیرمحمد کنار بذاره تا شامشو خوب بخوره . اون بنده خدا هم همین کارو کرد . تو غذاهای مسجد معمولا نمک و ترشی به غذاها کم میزنن . امیرمحمد موقع خوردن سیب زمینی و گوشت به بابایی میگه چرا آبگوشت اینجا مثل آبگوشت مامانی نیست ؟
صبح روز بعد امیرمحمد گفت مامانی امروز عمو همت میخواد برای من سیب زمینی کباب کنه . سیخ و سیب زمینی بده تا ما وقتی رفتیم بیرون کباب سیب زمینی بخورم .
امیرمحمد با بابایی و عمو همت و عمو اشکان به میورد رفتند . اونجا کلی گوسفند دید .
بابایی هم تا میتونست ازش عکس گرفت .
سوار الاغ هم شد .
عمو همت برای امیرمحمد سیب زمینی هم کباب کرد . به گفته بابایی امیرمحمد موقع خوردن صبحانه اش روی سبزه ها ننشست و گفت یه چیزی برام پهن کنید چطوری روی سبزه بشینم .
وقتی برگشتند کتالان روی دماغ امیرمحمد حسابی سوخته بود . با آب و تاب همه اتفاقاتی که براش افتاده بود و برام تعریف کرد . حتی با تعجب گفت : مامانی اونجا عمو همت یه عالمه دوست داشت . همه بهش سلام میکردند .
در هر حال خیلی بهش خوش گذشته بود . امیرمحمد بعد از اینکه نهارشو خورد به شدت در گیر بازی با لپ تاب عمو اشکان بود . به زور لپ تاب و خلاص کردیم تا تهرانیها راهی بشن . گیر داده بود به بازی ول هم نمیکرد . همش هم میگفت این دیگه آخریه این دیگه آخریه ...
بعد از خداحافظی اول خاله جون فهیمه و خونوادش راهی تهران شدند به فاصله کمی ما هم راهی قائمشهر شدیم .
فرنوش جون کتالان پیش عزیز موند. به امیرمحمد هم قول داد که چند روز بعد میاد خونمون و چند روزی هم پیش امیرمحمد میمونه . موقع برگشت امیرمحمد گفت مامانی میشه امشب برام ماکارونی پیچ پیچی درست کنی که هم شام بخورم و هم فردا ببرم خانه شادی ؟ گفتم بله عزیزم چرا نشه حتما برات درست میکنم . اونم گفت مامانی خیلی دوست دارم ...
وقتی رسیدیم خونه امیرمحمد با بابایی به حموم رفت و من هم مشغول جابجا کردن وسایل و پختن ماکارونی برای گل پسرم . وقتی از حموم اومد دماغش و گرفت و گفت مامانی بدجوری روی دماغم میسوزه ...
در بدترین روزها امیداور باش،
زیرا زیباترین بارانها از سیاه ترین ابرهاست .
اول خدا .....................
بعدم خدا ...................
بعدم خدا ..........................