اون روی امیرمحمد
از اداره اومدم بیرون . تو خیابون منتظرم تا بابایی و امیرمحمد برسن .هوا به شدت بارونیه . با تاخیر میرسن . به محض اینکه تو ماشین میشینم امیرمحمد دسته گل نرگسی که تو دستش به طرفم میگیره ومیگه مامانی تولدت مبارک. تقدیم با عشق ... بابایی برات گل خرید ... من انتخاب کردم . بو کن ببین چقدر بوی خوبی میده... ( تولد مامانی شهریور ماه بود ) . پسرکم فکر میکنه گل و کیک همیشه به مناسبت تولد ...
روز تعطیل و در حال آماده کردن نهار هستم . امیرمحمد میاد کنارم . مامانی نهار چی داریم ؟ فسنجون داریم و پلو . آخ جون مامامی من فسنجون خیلی دوست دارم . همه غذاهایی که شما درست میکنید و دوست دارم . شما رو هم خیلی دوست دارم بعد یه بوس چسبی به دستام میده ... مامانی الآن غذا حاضر شده ؟ یک کوچولو برام میریزی بخورم ؟ گوشت دسته دار باشه . (منظورش ایننه که گوشت با استخون باشه ) پاهاشو میذاره روی در لباسشویی و از اونجا میاد بالای کابینت تا به من نزدیکتر باشه . براش گوشت میریزم ... میخوره ...... مامانی دوباره بریز ... دوباره میریزم و میخوره ... دوباره میخواد بهش میگم امیرمحمد جون یک کوچولو صبر کنی الآن بابایی میاد با هم غذا میخوریم ... حالا اون روی سکه ... نخیر همین الآن میخوام ... با حرص درحالیکه اخمهاش تو هم رفته ادامه میده مامانی بی ادب اصلا دوست ندارم ... به بابایی هم میگم به من غذا ندادی مامانی بی تربیت ... کله پوک ... دیوانه میمونم که چه واکنشی نشون بدم ...
وقتی تو آشپزخونه ام ، امیرمحمد هم جاش بالای کابینت . در حالیکه روی کابینت دراز کشیده بهم میگه : مامانی من اصلا دوست ندارم امیرمحمد باشم دوست دارم ایلیا باشم یا امیتیس باشم ... گفتم آخه چرا ؟ جواب میده : آخه دیگه از امیرمحمد خسته شدم . بهش میگم آخه من فقط امیرمحمد میخوام . اگه ایلیا با امیتیس بشی من چکار کنم ؟ من که تو دنیا غیر از امیرمحمد پسر دیگه ای ندارم . اونوقت خیلی تنها میشم همش غصه میخورم . فوری گفت :مامانی ناراحت نشو شوخی کردم مثلا گفتم ایلیا بشم ...
بابایی در حال رفتن به خونه مادرجون . امیرمحمد میایی بریم خونه مادرجون ؟... یه نگاه بهم میکنه و میگه نه میخوام پیش مامانی بمونم اگه بیام تنها میمونه و غصه میخوره ... مامانی من پیشت میمونم که تنها نمونی دوسم داری که همیشه پیشت میمونم ؟