سیزده بدر 1392
امیدوارم با جمع کردن هفت سین نوروزی، قرآنش نگهدارتان، آینه اش روشنایی زندگیتان ، سکه اش برکت عمرتان،سبزیش طراوت و شادابی دلتان، ماهی اش شوق ادامه زندگیتان را به شما هدیه دهد.
امسال هم طبق روال سالهای گذشته به همراه خانواده بابایی به ۱۳ بدر رفتیم . به فرح آباد ساری رفتیم . غیر از بابابزرگ و عمو داریوش بقیه بودند . امیرمحمد هم صبح زود به محض اینکه صداش کردم از خواب بیدار شد . سبزه های سفره هفت سینو رو ماشین گذاشتیم و راه افتادیم . البته تا برسیم به ساری سبزه هایی که بالا و جلوی ماشین گذاشته بودیم افتاد .
اولین خانواده ای که به محل قرار رسید ما بودیم .
امیرمحمد با وسایل شن بازی که با خودش آورده بود کنار دریا مشغول بازی شد . اول خیلی مرتب بازی میکرد که لباسهاش شنی نشن چون بهش گفته بودم مراقب باشه . ولی کم کم شروع شد . ازم پرسید مامانی میشه کفشمو دربیارم ؟؟ مامانی میشه کلاهمو دربیارم ؟؟ با خودم گفتم بذارم یک روز راحت باشه . راحتش گذاشتم . بهش گفتم هر کاری دلت میخواد بکن فقط کارهای خطرناک نکن !!!... اونم که از خداش بود رو شنها دراز کشید ... خودشو دفن کرد .... با سطل کلی شن رو سرش ریخت و دیگه هر کاری که به فکرش میرسید انجام داد ... بچه بی جنبه که میگن همینه دیگه !!!!!
ایلیا وقتی رسید شیطنت امیرمحمد چند برابرشد .قبل از اومدن ایلیا با پانیا بازی میکرد . پانیا دختر کوچولوی خوشگل و ساکتیه که البته روز سیزده بدر مریض هم بود و اصلا صداش درنمیومد و با امیرمحمد هم شن بازی کرد .
اما ایلیا و امیرمحمد شیطون ، همش به پویان بیچاره آویزون بودن . پویان با اینکه دبیرستانیه ولی با بچه ها خوب کنار میاد ولی خوب دیگه برای خودش هیچ وقتی باقی نمیمونه و خیلی وقتها علیرغم میل باطنیش با بچه ها وقت میگذرونه .البته ایلیا و امیرمحمد هم همیشه سر تصاحب کردن پویان با هم جنگ دارن.
برای اینکه پویان و از دست امیرمحمد نجات بدم پسر شیطونمو بردمش به پارکی که نزدیک محل اسکانمون بود .
کلی تاب و سرسره بازی کرد و حسابی هم تو شن و ماسه برای خودش غلط زد . برای عکس هم ژستهای زیادی گرفت .
امیرمحمد جوجه کباب خیلی دوست داره ولی به قدری درگیر بازی بود که اصلا نهارش و خوب نخورد . بعد از نهار عمو مهرداد همه بچه ها رو به قایق سواری برد . امیرمحمد تو بغل پرهام نشست . وقتی برگشت به قدری هیجان زده بود که خدا میدونه . گفت : مامانی میدونی بغل پرهام نشستم قایق خیلی خیلی تند میرفت عمو مهرداد همش به راننده میگفت آقا یواشتر برو یواشتر برو ولی راننده باز تند میرفت یه عالمه آب ریخت رو سر و کله هممون ... خیلی از قایق سواری خوشم اومد ...
عصرانه آش رشته ای که مادرشوهر عمه جون مهناز درست کرده بود و خوردیم . امیرمحمد مطلقا آش و سوپ نمیخوره . بهر حال با گره زدن سبزه روزمون و تموم کردیم و به خونه برگشتیم . امیرمحمد که حسابی خسته و البته گرسنه بود ، گفت مامانی رفتیم خونه برام املت درست کن خیلی گرسنه ام ... ولی تو ماشین خوابش برد . وقتی رسیدیم خونه دلم نیومد بذارم با اون سر و کله ماسه ای و شکم گرسنه بخوابه . بیدارش کردم اول راهی حمام شد ... وان و پر آب کردم و گفتم با وسایلت بازی کن ... حدود یک ربع تو وان حمام مشغول بازی بود وقتی خواستم آب وان و خالی کنم یک لایه شن و ماسه کف وان و پر کرده بود . خودش هم با دیدن ماسه ها کلی تعجب کرد ... بعد از یک حمام اساسی املت خورد و خوابید ...
تا 16 فروردین هم مهد کودک نرفت ... در ایام تعطیلاتش شبها زودتر از 11 نمیخوابید و صبحها هم زودتر از ساعت 10 بیدار نمیشد خیلی خیلی خوش به حالش بود ......