یک روز با امیرمحمد در اداره ...
چند وقتی میشد که به امیرمحمد قول داده بودم ببرمش اداره . پنجشنبه 10 مرداد مصادف با 23 ماه مبارک رمضان چون ساعت کاری به نسبت روزهای دیگه کمتر بود (9:30 لغایت 12:230 )امیرمحمد و به اداره بردم . مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد . براش املت درست کردم تا گرسنه نمونه ولی زیاد نخورد گفت مامانی فقط چایی بده بخورم که گلوم درد نگیره. با هم راهی اداره شدیم . با ماشین آقای حسینی رفتیم . بعد هم خانم غفاری به ما ملحق شد . جواب سلام همکارهامو خیلی آروم و با اخم میداد. تو ورودی اداره چلچله های مهاجرو که با جوجه هاشون لونه کردIه بودن نشونش دادم .
به اتاقم که رسیدیم فوری گفت مامانی اجازه میدی با کامپیوترت بازی کنم ؟ گفتم اول باید به کارهای اداره برسم بعد ... مشغول کارهای اداره شدم چند تا مهر با کاغذ باطله به امیرمحمد دادم اونم مشغول مهر زدن به کاغذ و دستهاش شد ... تمام انگشتهاش جوهری شده بود .
تو کامپیوتر صفحه نقاشی براش گذاشتم تا نقاشی کنه ولی کلا با نقاشی میونه خوبی نداره ... بازی مین روب براش گذاشتم با اونم که کلا حال نمیکنه... مامانی بازی angri bird برام بذار ... گفتم پسرم تو اداره که بازی نداریم ... با موبایلم بازی کن ... قبول نکرد ... بالاخره از اینترنت براش بازی angri bird دانلود کردم و یک کمی سرگرم شد .
یک کمی با همکارام گفتگو کرد . خانم رضائی براش کلی خوراکی خرید . امیرمحمد هم براش چند تا شعر و دعای فرج و خوند . خانم رضائی کلی ازش تعریف کرد . آقای ولیپور ازش پرسید امیرمحمد صبح با بابات صبحانه خوردی ؟ امیرمحمد هم با کمی تأخیر جواب داد : نه خودم تنها املت خوردم با چایی ( آقای ولیپور تو اداره معمولا اذیت کن بچه هاست میخواست ببینه بابایی روزه خوره یا روزه گیر )
اتاق سرور و بهش نشون دادم . در مورد ups براش توضیح دادم . از صدایی که بعد از فشردن دکمه تست بوجود میومد خوشش اومد تا ازش غافل شدم چند باری دکمه تست ups فشار داد تا صدای جیر جیر بشنوه .
رئیس اداره خانم رضایی ازش پرسید از اداره خوشت اومد جواب داد آره ولی خیلی خسته شدم چون مامانی کارش زیاد کار من هم زیاد شد من هم خیلی خسته شدم .
بهش گفتم چکار کردی که خسته شدی ؟ گفت آخه شما همش میگی این کارو بکن اون کارو بکن گفتم وا مثلا چکاری بهت گفت انجام بدی ؟ گفت همش میگی شعر بخون ، سلام یادت نره ، دعای فرج بخون ، با همه خداحافظی بکن ... خسته میشم دیگه !!!!!!!!!!
موقع برگشت هم با آقای حسینی برگشتیم. تو ماشین بهش گفتم حالا برای خانم غفاری و آقای حسینی دعای فرج بخون ... با عصبانیت یه نگاه بهم کرد و گفت مامانی باز شروع کردی گفتم که خسته شدم ... واه واه واه !!!!!! چه بی اعصاب
چند تا از خوراکیهاشو به آقای حسینی دادم و گفتم امیرمحمد داده تا برای دخترتون ببرین . امیرمحمد باز هم باعصبانیت نگام کرد و خیلی آروم والبته غرغرکنان گفت برای چی دادی به همکارت دوست نداشتم بهش خوراکی بدی !!! من که ندادم خودت دادی