تعطیلات تابستانه امیرمحمد
مهد کودک امیرمحمد تابستان هر سال به مدت یک هفته تعطیل . از قضا تعطیلات امسال مصادف شد با تعطیلات عید فطر . از اول تابستان که عزیز و بابابزرگ به کتالان (ییلاق) رفتند ما به دیدنشون نرفته بودیم . تصمیم گرفتم یک سفر یک هفته ای به اونجا داشته باشیم . این شد که 5 روز مرخصی گرفتم تا یک هفته ، شدید در خدمت پسر گلم در کتالان باشم . قرار شد با بابایی پنجشنبه بعد ازظهر راهی بشیم ولی متأسفانه بابابزرگ ( بابای بابایی ) صبح پنجشنبه تصادف کرد و راهی بیمارستان شد و بابایی هم مراقبش بود . چون بودن ما در کنارشون کمکی براشون نبود به اصرار بابایی با دایی جون بهمن راهی کتالان شدیم . برای اولین بار در طی این سالها حدود 6 روز من و امیرمحمد تنها بدون بابایی بودیم .
خاله جون فهیمه و عمو همت و فرناز جون و فرنوش جون و دایی جون فرهاد هم اومدن. از بد روزگار اون یکی بابابزرگ ( بابای خودم ) هم مریض شده بود و اوضاع خوبی نداشت . امیرمحمد هم حسابی با دخترخاله ها مشغول بود .
بیشتر اوقات یا مشغول بازی سگا بود و یا اینکه دنبال اردکهای عزیز بود (عزیز 15 تا بچه اردک خرید و به کتالان برد تا بزرگشون کنه تا الآن 6 تاشون مردند و 9 تای بقیه تقریبا بزرگ شدند )
تو عکس زیر امیرمحمد خان یک ظرف آب گرفته بود تو دستش و به اردک میگفت بیا بخور بیا دیگه اگه نخوری همه آب و میریزم رو سرت خیست میکنم .....
صبح روز یکشنبه همه رفته بودند فقط من بودم و امیرمحمد و عزیز و البته فرنوش جون که بخاطر ما به تهران نرفت . بابابزرگ هم راهی قائمشهر شد تا به دکترش سر بزنه . امیرمحمد از رفتن بابابزرگ خوشحال شد و گفت مامانی خوبه که بابابزرگ اینجا نیست دیگه اذیتم نمیکنه ... بیچاره بابای من توجه زیاد به بچه ها میشه اذیت کردن .
نهار یکشنبه به اتفاق فرنوش به خونه دختر عموم مهنوش خانم که فیروزکوه زندگی میکنه رفتیم . قبلش سری به چند بانک زدم و به کارهای بانکیم رسیدم . امیرمحمد هم تو همه بانکها برام چند تا نوبت میگرفت . دستهاش پر شده بود از برگه های نوبت بانک .....
مهنوش یه پسر شیطون بامزه به اسم ابوالفضل و یک دختر کوچولوی چند ماه به نام مستانه داره . آوازه شیطنت ابوالفضل تو تمام فامیل پیچیده . البته امیرمحمد هم دست کمی از اون نداشت . حسابی با هم بازی و شیطونی کردند در حدی که داد ما رو درآوردن . ابوالفضل از هیچ چیز و هیچ کسی غیر از باباش حساب نمیبره امیرمحمد یه کوچولو حرف شنویش بیشتر البته فکر کنم اونم به اقتضای سن و سالش ...
تو خونه مهنوش متوجه شدم که امیرمحمد چقدر بچه نوزاد دوست داره . همش میگفت مامانی مستانه بغل من باشه حتی بهش غذا هم داد ...
یک بار هم سر بغل کردن مستانه ، امیرمحمد و ابوالفضل درگیر شدن ...
تا ساعت 5 اونجا بودیم روز خوبی بود . موقع خداحافظی ابوالفضل که قربونش برم خیلی گریه کرد . خیلی خیلی پسر با محبت و خوش زبونیه ... خدا هردوشونو برای بابا و مامانشون حفظ کنه.
روزهای بعد هم داستانهای خودشو داشت ....
ادامه مطلب کلیک کنید ..........
وقتی امیرمحمد به دنبال گوسفندها میرفت ...
امیرمحمد وقتی که خودشو برای فرنوش لوس میکنه!!!!!!!!!!!
روزهای امیرمحمد و فرنوش بیشتر با بازی سگا میگذشت . بازی مورد علاقه امیرمحمد بازی سونیک . با فرنوش مسابقه میدادن ، دکتر هگمنو میکشتند ، حیوونها رو آزاد میکردند و داستانهای این مدلی ....
**** یه روز امیرمحمد در حال دیدن برنامه کودک بود که عزیز بهش گفت : امیرمحمد یه لیوان برام بیار ... امیرمحمد طلبکارانه در حالیکه غرق دیدن تلویزیون بود جواب داد : این قدر کارهای خودتو به من نگو دیگه ... ****
آخر هفته بابایی اومد دنبالمون . بابایی بعد از یک کم استراحت امیرمحمد و با خودش برد بیرون. با فرنوش مشغول صحبت بودیم که صدای هیجان زده امیرمحمد اومد ،مامانی مامانی ملخ گرفتم ...
یه بطری آب معدنی بهش دادم و ملخ و گذاشت توش ... دوباره رفت بیرون ... یک پروانه هم گرفت و گذاشت تو بطریش ... بعد هم ملخ و داد به اردکها تا بخورنش ...
با بابایی به فیروزکوه رفتیم . برای زیارت راهی امامزاده اسماعیل شدیم و برای سلامتی هر دو تا بابابزرگ دعا کردیم . از اونجا هم امیرمحمد و به پارک بردیم .
پنجشنبه غروب برای هواخوری رفتیم میورد . تو راه یه آقایی سوار الاغ بود . امیرمحمد تا الاغو دید چشماش برق زد . با اجازه مرد چوپان امیرمحمد و سوار الاغش کردیم . حدود 200 متر الاغ سواری کرد . خیلی حال کرد .
وقتی رسیدیم میورد هم با امیررضا سوار الاغ شدند .
به امامزاده قاسم هم سرزدیم . امامزاده وسط کوه ....
جمعه صبح راهی قائمشهر شدیم ... هفته بسیار بسیار بسیار بسیار خوبی در کنار فرزندم داشتم ...
امیرمحمدم پسرک دلبندم :
تمام شهر هم اگر از خاطرم برود ، اگر تمام آدمها برایم غریبه شوند ،
تو حقیقی ترین و زیباترین حادثه باقی خواهی ماند ! تا آخرین ثانیه..................