روزهای بدون بابایی با امیرمحمد 2
فرنوش جون دو هفته ای میشه که با ماست . بهش عادت کردیم . جمعه آزمون بانک سپه داشت باید به تهران میرفت ، بعد از ظهر پنجشنبه فرنوش و راهی تهران کردم و بعدش با امیرمحمد به خونه مادرجون رفتیم . شب همونجا موندیم . ایلیا و عمه جون خدیجه هم بودند . عصر روز بعد برگشتیم خونمون . به فرنوش گفتم جمعه پیش مامان و باباش بمونه خودم شنبه مرخصی گرفتم . تو خانه شادی از امیرمحمد تست IQ گرفتند و قرار شد بعد از مشخص شدن نتیجه تست یه جلسه مشاوره با روانشناس خانه شادی خانم دکتر حبیبی داشته باشم . ساعت مشاوره 12 ظهر شنبه 18 مرداد بود . نزدیک ساعت 12 فرنوش هم از تهران رسید و همدیگه رو تو خانه شادی دیدیم .
شنبه تولد یکی از دوستهای امیرمحمد بود که در شهر جادویی برگزار شده بود . وقتی رسیدیم امیرمحمد و دوستهاش تولد بودند . جلسه مشاوره با خانم حبیبی انجام شد .
نتیجه تست بصورت زیر بود . ( سن امیرمحمد در زمان انجام تست : 5 سال و 6 ماه )
IQ ( ضریب هوشی ) امیرمحمد 135% شد و در گروه هوشی پرهوش قرار گرفت .
و سن عقلی امیرمحمد 6 سال و 6 ماه تشخیص داده شد .
دکتر برام از ویژگیهای امیرمحمد صحبت کرد و نکاتی که براش مهم بود و بهم یادآوری کرد و همینطور چند تا کتاب معرفی کرد تا برای امیرمحمد تهیه کنم و باهاش کار کنم تا پسر ما به جمع نوابغ اضافه بشه .
شنبه ها امیرمحمد کلاس ژیمناستیک داره . وقتی از تولد برگشتند خانه شادی سریع لباسهاشو عوض کرد و راهی کلاس شد . من و فرنوش هم یه گوشه از کلاس نشستیم تا تمرینشو ببینیم . تو کلاس خیلی صحبت میکرد . کلا آروم و قرار نداشت . دوستهای صمیمیش تو خانه شادی سپنتا و مهرداد هستند . کنار مهرداد نشسته بود و مدام اونو انگولک میکرد . خانم مربیش دعواش کرد و جاشو عوض کرد . وقتی نوبتش شد بهش گفت غلت عقب پاباز و غلت عقب پا بسته را اجرا کنه . امیرمحمد به خوبی اجرا کرد . دوباره پیش مهرداد نشست ولی باز شروع به شیطنت کرد و این باز صداهای عجیب و غریب هم از خودش درمیاورد . برای ما ادا و اصول درمیاورد . از مربیش اجازه گرفتم تا باهاش صحبت کنم . آروم در گوشش گفتم امیرمحمد این چه کارهایی که میکنی مامانی ؟ داری آبروی من و میبری... پسر خوبی باش و تمرینتو خوب انجام بده بعد از خانه شادی میریم سوپر و کلی خوراکیهای خوشمزه میخریم . ولی وعده خرید خوراکی که البته برخلاف میلم بود هم تاثیری نداشت و همچنان به شیطنتش ادامه داد . نوبت به طنابی رسید که از سقف آویزون بود . بچه ها باید با پا گذاشتن روی گره ها بالا میرفتند . امیرمحمد بالارفتن از طناب و هم خوب انجام داد به قول فرنوش مثل تارزان از طناب رفت بالا . وقتی بالابود خانم مربیش بهش گفت حالا که شیطونی میکنی همون بالا بمون کمکت نمیکنم بیایی پایین . باز شیطونی میکنی؟ و البته امیرمحمد هیچ جوابی نداد فقط خیلی محکم طنابو چسبیده بود تا نیفته .
بعد از تمام شدن کلاسش راهی خونه شدیم .
تکیه کلام این روزهای امیرمحمد :
عییزم ، بیا تورا ببوسم ، با شانه لذیذم
غروب امیرمحمد و به پارک بردم. گفت مامانی اول سوارماشین بشم. الآن خیلی رانندگیم خوب شده .
بعد هم بلیط ترامبولین گرفت .
بعد به تاب و سرسره بازی مشغول شد . حدود یکساعتی بازی کرد در حدی که خیس عرق شد . موقع خارج شدن از پارک هم گفت مامانی برام بادکنک بخر قول میدم نترکونم .
طبق معمول همه بیرون رفتنهامون امیرمحمد گرسنه شد و شام خواست . بین پیتزا و کباب ، پیتزا رو انتخاب کرد .
به پیتزا و پاستا پسکارا رفتیم . طراحی داخلی خیلی قشنگی داره . امیرمحمد پیتزا قارچ و گوشت به همراه دوغ سفارش داد .
چون خیلی گرسنه بود ، بیقرار هم شده بود . مامانی پس کی پیتزا حاضر میشه ... از گرسنگی دارم میمیرم !!!
واقعا حوصله اش سر رفته بود . هر چی که من و فرنوش براش توضیح میدادیم که آماده شدن پیتزا طول میکشه زیر بار نمیرفت و مدام اعتراض میکرد . کلا بچه بی طاقتیه . به ناچار فرنوش بهش موبایل داد و امیرمحمد هم گرسنگی یادش رفت . ولی به محض اینکه غدا رسید ، مشغول خوردن شد .
بازهم نیستی
چند روز است ندیدمت دلم برای صدایت پرمیکشد ،
دلم تنگ چشمانت شده است !!!