محرم 93
شنبه های هر هفته تو کلاس آمادگی برای بچه ها یه داستان تعریف میکنند . تکلیف بچه ها هم اینه که داستان و تو خونه برای والدینشون تعریف کنند تا والدین در دفتر داستان یادداشت کنند . داستان شهر فراموشی داستان شنبه 10 آبان بود که موضوعش در مورد تنها گذاشتن امام حسین و یارانش از طرف مردم شهر کوفه بود. البته امیرمحمد کلا داستان و فراموش کرده بود .
یکشنبه 11 آبان مراسم عزاداری در جهان کودک برپا بود . امسال امیرمحمد و دوستهاش با کمک خانم مربیهای آمادگی زنجیرهای کاغذی درست کرده بودند . بعداز ظهر با امیرمحمد بیرون رفتم و براش طبل خریدم .
صبح روز تاسوعا امیرمحمد با بابایی راهی خونه مادرجون شد . از همون دم در شروع کرد به طبل زدن بطوریکه مادرجون و عمه جون فکر کردند از جلوی خونشون دسته رد میشه .
عصر روز تاسوعا با امیرمحمد و بابایی به همراه بقیه به سید نظام رفتیم . امیرمحمد و هانا جون برای عمو حسین شمع روشن کردند .
سر مزار عمو حسین لوبیای نذری پخش کردیم . هوا به شدت سرد و البته اندکی بارانی بود و یه کاسه لوبیای گرم به شدت میچسبید .
روز عاشورا هوا بارونی نبود . از صبح رفتیم بیرون . دسته های عزاداری دیدیم . جلوی شهرداری مشک آبی درست کرده بودند که از توش خون میومد بیرون . برای امیرمحمد خیلی جالب بود .
از صبح گیر داده بود که شربت نذری میخواد . من هم هر جا که میدیدم به روی خودم نمیاوردم چون هوا سرد بود ولی بالاخره خودش دید و خواست .
از گهواره علی اصغر برای خودش و ایلیا پارچه سبز گرفت . وقتی به خونه مادرجون رفتیم پارچه سبز و به عمه جون داد تا به ایلیا برسونه .
پیر همه بود اگرچه او کودک بود
صبرش ز غریبی پدر اندک بود
می کرد به نی اشاره می گفت : رباب
ای کاش سر نیزه کمی کوچک بود