بازگشایی مدرسه و کلاس اولی ما
رفتن به کلاس اول یکی از رویداد های جالب و خاطره انگیز دوران کودکی است و این رویداد برای امیرمحمد ما در مهر ماه سال 94 به وقوع پیوست.
سه شنبه 31 شهریور کلاس اولیها به مدرسه میرفتند . دوشنبه عصر با بابایی و امیرمحمد یه گلدون گل برای مدرسه خریدیم . ساعت 9 شب امیرمحمد و خوابوندمش . بعد هم لباسش و حاضر کردم .
ساعت 6 و نیم صبح امیرمحمد و بیدارکردم . امیرمحمد زودی بیدار شد و در حالیکه خیلی سرحال بود پیشنهاد داد که نون گرم بخره . ( امیرمحمد تقریبا از اواسط تابستون برامون نون میگیره البته نانوایی بهمون نزدیک . از پشت پنجره امبرمحمد و با چشمهام تعقیب میکنم تا نون بگیره و بیاد .)
با نون گرمی که امیرمحمد جون خریده بود صبحانه مفصلی خوردیم و بعدش امیرمحمد حاضر شد .
من و بابایی براش دعای خیر کردیم و امیرمحمد در پناه قرآن راهی مدرسه شد .
به امیرمحمد گفتم چه حسی داری ؟ در کمال خونسردی جواب داد هیچی .
به محض رسیدن به مدرسه عرشیا دوست آمادگیشو دید و جفتشون از دیدن هم خیلی خوشحال شدند .
بعد هم امیرمحمد یکی دیگه از دوستهای مادگیش آریو برزن و دید البته اصلا از دیدنش خیلی خوشحال نشد . بچه ها مشغول بازی شدند تا اینکه زنگ مدرسه به صدا در اومد . البته زنگ و مامان بزرگ یکی از بچه ها زد . بچه ها به صف شدند .
مراسم صبحگاهی با حضور آقای رضاپور شروع شد . به بچه ها خوش آمد گفت . پرسید کی بلد قرآن بخونه؟ امیرمحمد و چند تا از بچه ها دستشون و بلند کردند و امیرمحمد و دو نفر دیگه انتخاب شدند تا قرآن بخونند نفر اول خوند . امیرمحمد نفر دوم بود ولی وقتی آقای رضاپور میکروفون و بهش داد ساکت شد و هیچی نگفت ... عزیز مادر یادش رفته بود ... در هر حال همه بچه ها براشون صلوات فرستادند. بعد هم سرود ملی کشور اجرا شد . در ادامه آقای عابدی مدیریت مدرسه ضمن خوش آمد گویی به بچه ها باهاشون صحبت کرد . کلاس اولیهای مدرسه پیشرو 72 نفر بودند که باید سه تا کلاس 24 نفره میشدند و قرعه کشی انجام شد و امیرمحمد شاگرد کلاس خانم قادی پاشا شد . من هم خوشحال و البته امیرمحمد خوشحالتر به این خاطر که عرشیا هم باهاش تو کلاس خانم قادی پاشاست و آریو تو کلاسش نیست .
بعد هم مراسم آتشبازی . و بچه ها از زیر قرآن رد شدند و راهی کلاسشون شدند .
تو کلاس روی همه میزها کتابهای بچه ها رو گذاشته بودند .
بچه ها فقط باید با معلمشون آشنا میشدند و کتابها را میگرفتند تا براشون جلد کنیم . و روز بعد با کیف و بقیه وسایلشون به مدرسه تحویل میدادیم . مدرسه پیشرو مدرسه بدون کیف و تکلیف . بچه ها روزانه فقط تغذیه میبرند .بقیه وسایلشون تو مدرسه میمونه پنجشنبه ها هم تعطیل نیستند . پنجشنبه کیفشون به همراه کتاب و دفتر به خونه فرستاده میشه تا والدین از روند پیشرفنت بچه هاشون آگاه بشن .
بعد از یک ریع امیرمحمد و دوستهاش از کلاسشون اومدند بیرون . گفت مامانی خانم معلم همه بچه ها رو بوسید . خدا را شکر از خانم معلمش خوشش اومده بود .
عصر بابایی کتابهای امیرمحمد و جلد کرد .
من هم بقیه وسایلشو حاضر کردم و توی کیفش گذاشتم .
صبح روز چهارشنبه اول مهر مثل روز قبل سه تایی راهی مدرسه شدیم . تعداد بچه ها بیشتر از روز قبل بود .
وقتی امیرمحمد راهی کلاسش شد من و بابایی هم مدرسه را ترک کردیم . در حالیکه فکر میکردیم تو این همه بچه پسرمون چه میکنه
امیرمحمدم ،
پیمودن مسیری هزار فرسنگی با برداشتن اولین گام آغاز می شود.
برایت از خدا در اولین گام تحصیلیت موفقیت آرزو میکنم .