دلتنگی برای بابایی
امیرمحمد به شدت مامانیه ... با اینکه باباییشو خیلی دوست داره ولی بیشتر به من می چسبه امیرمحمد خان چسب .
چند وقت پیش به من گفت مامانی میدونی جای من کجاست ؟ گفتم نه کجاست ؟ گفت جای من تو قلب شماست ... وای غش کردم گفتم خوب جای من کجاست ؟ گفت تو قلب من ... وای باز هم غش کردم
ادامه دادم امیرمحمد بابایی جاش کجاست ؟ جواب داد بابایی جاش تو قلب خودش ... گفتم آخی بابایی گناه داره یک کم تو قلب من باشه ؟ جواب داد نه اگه بابایی بیاد تو قلبت من از قلبت میرم بیرون ...
جل الخالق ... این داستان ادامه داشت تااینکه آخر هفته قبل بابایی دو شب خونه نبود ...
شب دوم وقتی میخواستم امیرمحمد و بخوابونم گفتم امیرمحمد دلت برای بابایی تنگ نشد ؟ با ناراحتی جواب داد چرا دلم تنگ شد پس چرا بابایی نمیاد ؟
گفتم آخه باباییو که تو قلبت نذاشتی ؟ فکر کرد و با دستهای کوچیکش به سینه راستش دست زد و گفت اینجا جای شماست بعد به سمت چپ اشاره کرد و گفت اینجا هم جای باباییه ...
بعد هم با ناراحتی دمرو خوابید (یعنی خودشو زد به خواب)
قربون پسر با احساسم برم ...