عید یعنی یک سال دیگر هم گذشت ...
زمان ثانیه ثانیه در گذر . ما هم خودمون و برای عید آماده میکنیم . روزهای سال 93 و برای خودم مرور میکنم . خنده... گریه... خوشحالی... ناراحتی ... هر چی که بود خوب یا بد ، زشت یا زیبا گذشت ....
روزهای رفته ی سال را ورق میزنم
چه خاطراتی که زنده نمیشوند
چه روزها که دلم میخواست تا ابد تمام نشوند
و چه روزها که هر ثانیه اش یک سال زمان میبرد
چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود
چه لبخندها که بی اختیار بر لبانم نقش بست و چه اشک ها که بی اراده از چشمانم سرازیر شد
چه آدم ها که دلم را گرم کردند و چه آدم ها که دلم را شکستند
چه چیزها که فکرش را هم نمیکردم و شد و چه چیزها که فکرم را پرکرد و نشد
چه آدم ها که شناختم و چه آدم ها که فهمیدم هیچگاه نمیشناختمشان
و چه...
و سهم یک سال دیگر هم یادش بخیر میشود
کاش ارمغان روزهایی که گذشت آرامشی باشد از جنس خدا
آرامشی که هیچگاه تمام نشود
امیرمحمد بزرگتر و البته عاقلتر شده . تو خیلی از کارها به مامانی کمک میکنه . مثلا نظافت خونه ، مرتب کردن وسایل ، چیدن میز غذا ، تزئین غذاها و ...
در حال حاضر غیر از آمادگی هفته ای دو روز کلاس روباتیک و هفته ای یکبار کلاس موسیقی میره . موسیقی ارف کودکان و میگذرونه . بلز و تموم کرد و مشغول فلوت . بلز و طی ده جلسه در مدت کمتر از 3 ماه گذروند و از نظر خانم مربیش فوق العاده بود . البته خودم هم پابه پاش پیش میرم .
علاقه وحشتناکی به دیدن تلویزیون و کارتون داره . میتونه مدتها پای تلویزیون بشینه و کارتون تماشا کنه . در تمان مدت فیلم دیدن هم باید دهنش بجنبه ... یه وقتهایی بهش میگم امیرمحمد بسکه دهنت میجنبه مثل جوندگان شدی ...
شیطنتش هم که تمومی نداره . عشقش اینه که با بابایی کشتی بگیره و رو سرو کولش بپره . ادای شخصیتهای کارتونیو دربیاره . ما رو بترسونه .
یکی از مهم ترین آرزوهاشم اینه که یه آزمایشگاه داشته باشه . تا بتونه خودشو مثل هیولای 4 دست درست کنه ... حالا بعدش میخواد چکار کنه من نمیدونم والا !!!!
من هم سعی میکنم براش مامان خوبی باشم . ما مامانهای کارمند همیشه دغدغه اینو داریم که به اندازه کافی وقت برای بچه هامون نمیذاریم. هر شب قبل از خواب کلی با هم حرف میزنیم و اتفاقات رورمون و با هم مرور میکنیم .
این روزها بیشتر کارهامون به سال نو مربوط میشه . یه روز سه تایی رفتیم خرید . بابایی و امیرمحمد خریدهای عیدشون و انجام دادند . همون روز وسایل هفت سین برای کلاس آمادگی خریدیم تا امیرمحمد اونجا تخم مرغ رنگ کنه و هفت سین درست کنه .
یه روز دیگه هم درکنار سفره هفت سین آمادگی عکس گرفتند . پسرک ما با کت و شلوار و کفش ورنی در کنار حاجی فیروز عکس انداخت .
یه روزدیگه با بابایی رفت آرایشگاه و موهاشو کوتاه کرد .
سه شنبه 26 اسفند جشن سال نو در کلاسشون داشتند . خانم مربیشون گفته بود اگه بچه ها لباس محلی دارند بپوشند . امیرمحمد هم لباسی که خاله جون فهیمه از شیراز براش خریده بود و پوشید . اون روز وقتی با بابایی به خونه رسیدند به من زنگ زد . پرسیدم خوب جشنتون چطور بود ؟ گفت مثل همیشه چیز خیلی جالبی نبود . پرسیدم دوستهاتم لباس محلی پوشیدند ؟ نه مامانی فقط من پوشیدم . همه هم یکسره به من نگاه میکردند . بعد با خنده و با صدای بلند گفت مامانی یه خبری بهت میدم که خیلی خوشحالت میکنه ... من هم مشتاق گفتم زود زود خبرتو بگو . گفت اول اینکه عکسمو آوردم با سفره هفت سینی که خودم درست کردم . گفتم آخ جون چقدر خوب و خبر مهم اینه که خانم مربی گفت از فردا میتونیین نیایین مهد کودک تا بعد از عید . مامانی میشه دیگه نرم ...
هر صبح پلکهایت صفحه جدیدی از زندگی را رقم میزنند...
به یاد داشته باش سطر اول همیشه این است :
خدا هست ، جای نگرانی نیست .
پس بخوانش با لبخند و بگو معجزه ها در راهند.
و اینک معجزه بهار در راهست .
خدایا ممنون برای تمام خنده های امسالم،
ممنون برای تمام اشکهای امسالم، ممنون از درس های بزرگ زندگی امسالم ،
ممنون از اینکه یادم دادی خودم باشم بیشتر از همیشه ... و خدایا قسم به تمام شکوفه های این بهار،
آرزو می کنم خنده های سال جدید از ته دل ،گریه هایی از سر شوق،
آرامشی به قشنگی رنگین کمان دانایی ،
بینایی و منشی به وسعت هر دو جهان و خلوت هایی که با قشنگترینها پر بشه ،
و خدایا خدایا هرگز نگویم دستم بگیر ؛ عمری است گرفته ای ،
رهایش مکن ! خدایا من قدرت آن را ندارم تا قلب آنها که دوستشان دارم را شاد کنم ؛
از تو میخواهم در این روزهای پایانی سال ،
مشکلاتشان را آسان ، دعاهایشان را مستجاب و دلشان را شاد گردانی ...
آمین