یه روز خوب با دوستهای آمادگی
دوشنبه 2 شهریور از ساعت 7 تا 9 شب تو پارک شهر مهدهای کودک تحت سازمان بهزیستی جشن بر پا کرده بودند و ما هم از طرف جهان کودک دعوت داشتیم . مطمئن بودم که جشن برای امیرمحمد بدون دوستهای آمادگیش هیچ لذتی نداره بنابراین به مامان دوستهای آمادگیش بارمان و پرهام و رهام و دوست خانه شادیش آراد پیامک دادم و بهشون گفتم که در صورت امکان ساعت 7 دوشنبه با بچه ها به پارک بیان .
دوشنبه روز تولد خودم بود . وقتی از اداره به خونه رسیدم ساعت حدود 4 بود . وقتی کلید درو انداختم یهویی صدای امیرمحمد اومد که مامانی یه لحظه صبر کن . کنجکاو شدم که موضوع چیه ؟ بعد چند لحظه امیرمحمد گفت مامانی الان بیا ... تا داخل شدم برف شادی رو سرم ریخت و داد زد مامانی تولدت مبارک ... کلی سورپرایز شدم . بعد هم چند تا فشفشه روشن کرد . امیرمحمد و بابایی برام کیک و بادکنک های خیلی قشنگی خریدند .
بعد از یه استراحت کوچولو به کمک امیر محمد شمع تولدم و فوت کردم .
حدود ساعت شش و نیم راهی پارک شدیم . امیرمحمد خیلی عجله داشت که دوستهاش و ببینه . پارک خیلی شلوغ بود . به محل جشن رفتیم ولی همونطور که پیش بینی کرده بودم امیرمحمد از جشن خیلی خوشش نیومد و بهم گفت مامانی به دوستهام زنگ بزن و پیداشون کن . به محوطه بازی رفتیم اول آراد اومد بعد پرهام و بعد هم بارمان . بچه ها از دیدن هم خیلی خوشحال و همگی مشغول بازی شدند .
من هم یه مامان فعال ، خودم و درگیرشون کردم و حسابی سربسرشون گذاشتم تا بیشتر بهشون خوش بگذره . در این بین بچه هایی دیگه ای هم بهمون ملحق شدند . پرهام دوست کلاس روباتیک امیرمحمد هم به بچه ها پیوست .
موش و گربه بازی و قایم باشک بازی کردیم . بهشون گفتم هر چقدر که میخوان جیغ و داد و هورا بکشن. خودم هم همراهیشون میکردم . امیرمحمد هم دراین بین بیکار نبود در کتار بازیش هی دوستهاشو نیشگون میگرفت در حدی که بارمان شاکی شد و بهم گفت خاله این چرا اینقدر نیشگون میگیره ؟
حدود ساعت 8 روهام هم با مامانش اومد . یعنی واقعا عین دوساعت بچه ها بازی کردند . من که حسابی خسته شده بودم
ساعت 9 با همه خداحافظی کردیم . قرار بود بابایی بیاد دنبالمون ولی کارش طول کشید و نتونست . به امیرمحمد قول کله پاچه احمد کله پزو داده بودم که روبروی پارک بود، ولی وقتی رفتیم اونجا کله پاچه تموم شده بود . امیرمحمد گفت پس حالا کباب بخوربم . به کبابی رفتیم و به پیشنهاد امیرمحمد سفارش کباب کوبیده و جگر دادیم . بابایی هم خودشو به ما رسوند . بعد شام راهی خونه شدیم . به محض رسیدن امیرمحمد به پیشنهاد خودش به حمام رفت و بعد از یک روز خوب و سراسر بازی و شادی به خواب رفت .
وقتی درعین ناامیدی امید کسی میشوی
یعنی تو هنوز بنده منتخب خدایی ...
پس به خاص بودنت ببال
و بشکرانه الطاف پروردگارت ،
به دنیا لبخند بزن...