عید قربان و شروع اسباب کشی
مبارک باد عید قربان، نماد بزرگ ترین جشن رهایى انسان از وسوسه هاى ابلیس.
از چندروز قبل از عید به شدت مشغول جمع کردن وسایل خانه بودم . عید قربان امسال متفاوت از سالهای قبل بود . امیرمحمد خان سحرخیز روز عید قربان زودتر از روزهای دیگه از خواب بیدار شد. سوئی شرت جدید انگری بردز که براش خریده بودم و تنش پوشیدم و به همراه عروسکهای گاو و انگری بردز راهی منزل عمه جون خدیجه شدیم . بابایی چند روز قبل از عید قربان یه تصادف کوچولو کرده بود اونم اینطوری که موقع پارک ماشین ،جوی آب و ندید و با دو تا چرخ راست افتاد تو جوی آب ، ماشین نداشتیم چون تعمیرگاه بود . اینجا امیرمحمد از دست امیرآقا ( شوهر عمه جون مهناز) ناراحت که چرا امیرآقا ما رو با ماشین خودش نبرد خونه عمه جون ؟؟؟
مادرجون و بابابزرگ و بقیه اعضای خانواده پدری امیرمحمد البته به اتفاق آقای گوسفند قبل از ما رفته بودند . گوسفند را در آنجا کشته و حسابی کباب خوری کردیم . ایلیا و امیرمحمد هم حسابی بازی کردند و کباب خوردند . موقع رفتن امیرمحمد با اجازه از ایلیا یه عروسک بز از وسایل ایلیا با خودش آورد .
برای نهار به به عشق دیدن امیتیس و فرناز و فرنوش به خونه عزیز و آقاجون رفتیم . خاله جون فهیمه باز هم مثل همیشه برای امیرمحمد کادو خرید . این دفعه دو تا بیسیم انگری بردز به رنگهای زرد و قرمز که البته امیرمحمد قرمزو به امیتیس داد. من هم برای امیتیس جون یک عروسک انگری بردز ، کاملا به رنگ و شکل عروسک امیرمحمد خریده بودم . به محض اینکه به خونه عزیز رسیدیم امیرمحمد جو گیر شد و بزی که به امانت از ایلیا گرفته بود و به امیتیس نشون داد و گفت این بز و برات کادو آوردم .
امیرمحمد و فرناز با تبلت فرناز بازی انگری بردز انجام دادند و جالب این که امیرمحمد میترسید . بعد از نهار به اتفاق فرناز به خونه رفتیم تا بقیه وسایلو جمع کنم . چون امیتیس تنها میموند فرنوش جون با ما نیومد.
امیرمحمد معمولا وقتی میره دستشویی میگه در و ببندین و مدت زیادی تو دستشویی میمونه ..اون روز بابودن فرناز فوری به من گفت مامانی فرناز جون بیاد از دستشویی منو ببره ...
بیچاره فرناز شانس نداره ، خالش فداش بشه الهی ...
غروب روز عید قربان( 5 آبان 1391 شمسی و 10 ذی الحجه1433 قمری) به همراه بابایی و امیرمحمد و فرنازجون، آیینه و قرآن به منزل جدید بردیم تا شروع خوب وپربرکتی در زندگی سه نفرمان باشد .
خوشا «ذیالحجه» روز عید قربان
شروع داستان عشق و ایمان
فرنوش جون و خاله جون فهیمه هم به ما ملحق شدند . بعد همگی با یک کیک خوشمزه به مناسبت شیرینی منزل جدید برای شام به خونه آقاجون رفتیم .