عزاداری در مهد کودک ...
هلال ماه محرم است، دلم شكستهي غم است
ندا رسد ز آسمان محرم است، محرم است
بغضها گلوي محبين حضرتش را ميفشارند و قلوبشان تنگ و نالان شده است. و اين نوا شنيده ميشود: با اين چه شورش است كه در خلق عالم است
پنجشنبه 2 آذر ، چون بابایی صبح زود کار داشت خودم امیرمحمد و به مهد کودک بردم . از روز قبل مربی مهد بهمون گفته بود که پنجشنبه مراسم عزداری دارند . هوا بارونی و سردبود . امیرمحمد و برای عزاداری حاضر کردم .
بلوز مشکی نداشت ولی سربند و زنجیر از سالهای قبل داشت . شب قبل بعد از کلاس زبان امیرمحمد به خونه مادرجون رفتیم . حدود ساعت 10 شب در راه برگشت به خونه به بابایی گفتم میخواستم برای بچه بلوز مشکی بخرم ولی یادم رفت . همه جا بسته بود . کلی گشتیم تا یک مغازه باز پیدا کردیم . امیرمحمد خسته و خواب آلود بود . به قدری خواب داشت که نمیذاشت بلوزو تو تنش پرو کنیم . کلی داد و بیداد کرد . مامانی اصلا دوست ندارم ... بابایی بد، دیگه دوست ندارم ... بهر حال کلی حرف بارمون کرد ... بچه آزاریم دیگه ...
آخر وقت اداری هم به قصد رفتن به مهدکودک از اداره مرخصی گرفتم . همزمان با بابایی رسیدم . به مهد رفتیم و امیرمحمد و گرفتیم . مسئولین مهدکودک با شیرکاکائو و خرما و حلوا و کیک از ما پذیرایی کردند .
از امیرمحمد درمورد عزاداریشون پرسیدم ...
گفت : مامانی دسته رفتیم . زنچیر زدیم ...به ما شیرکاکائو و کیک هم دادند . با ناراحتی ادامه داد ، ولی بیرون نرفتیم ... ( چون هوا سرد و بارونی بود بیرون از حیاط مهد کودک نرفتند و در همون حیاط چند دور زدند . )
چند شب بعد توخونه در حال دیدن سریال مختارنامه به من گفت ..مامانی میدونی شمر کی بود؟نه پسرم کی بود ؟ جواب داد یه آدم خیلی بد بود که امام حسین و کشت ... هیچ کی دوسش نداره حتی خدا هم دوسش نداره چون کار خیلی خیلی بدی کرد . امام حسین خیلی آدم خوبی بود ... گفتم از کجا میدونی ؟ گفت :خانم مربی گفت خودمم فیلمشو تو تلویزیون تو برنامه کودک دیدم ...