دومین سفر امیرمحمد به مشهد مقدس
الهی با خاطری خسته، دل به تو بسته، دست از غیر تو شسته، در انتظار رحمتت نشسته ایم. بدهی، کریمی... ندهی، حکیمی... بخوانی، شاکریم... برانی، صابریم...
الهی احوالمان چنان است که می دانی و اعمالمان چنین است که می بینی... نه پای گریز داریم و نه زبان ستیز... الهی، مشت خاکی را چه شاید و از او چه بر آید و با او چه باید...؟ حال که مجالمان دادی به پابوس رضایت بیاییم دستمان بگیر یا سریع الرضا یا ارحم الراحمین ... در بارگاه ملکوتی ثامن الحجج نائب الزیاره بودیم . امید که قسمت همه آرزومندان شود.
خدا را شاکریم که آقا امسال ما را به حضور پذیرفت و این سعادت بزرگ را نصیبمون کرد . در مسافرت امسال مشهد تصمیم گرفتیم پدر بزرگها و مادر بزرگهای امیرمحمد و با خودمون ببریم ولی متأسفانه بابای بابایی بخاطر مشکل پاهاش نتونست همراه ما باشه این شد که به همراه مادرجون و عزیز و بابابزرگ (بابای مامانی ) راهی سفر شدیم .
چون هتل محل اقامتمون از ساعت 4 بعدازظهر رزرو شده بود ما هم جمعه ساعت سه و نیم صبح راه افتادیم . در طول مسیر حدود سه ساعت برای صبحانه و نماز و نهار توقف داشتیم .
امیرمحمد کمک راننده بود و به بابایی کمک میکرد هر جا که سرعت گیر میدید فوری داد میزد بابایی دست انداز مواظب باش ... یه جایی که سرعت گیرها پشت سر هم بودند یهویی هول شد و گفت بابایی تپه چاله تپه چاله .... همگی زدیم زیر خنده حالا نخند کی بخند امیرمحمدم هم خجالت کشید و گفت دست انداز مثل تپه چاله میمونه دیگه ........
هر جا که توقف میکردیم امیرمحمد دنبال وسایل بازی بود و با بابایی و بابابزرگ مشغول بازی میشد .
جاتون خالی صبحانه به هوای امیرمحمد همگی دل و جگر خوردیم . تو سرمای هوا حسابی چسبید .
تو توقفی که برای نماز ظهر داشتیم امیرمحمد و بابایی سوار تاب و سرسره شده بودند . روی تاب دوطرفه امیرمحمد روبروی بابایی نشست در حین حرکت یکدفعه امیرمحمد یه عنکبوت میبینه و از جاش بلند میشه تا عنکبوت بهش نزدیک نشه و چون تاب در حال حرکت بود با کله میفته زیر تاب ... خیلی وحشتناک بود ... خدا بهمون رحم کرد ... امیرمحمد گریه و بابایی هم شدیدا ناراحت .... تو این عکس امیرمحمد سقوطش و فراموش کرده ولی بابایی هنوز دپرس ...
ساعت دو و نیم به مشهد مقدس رسیدیم . پس از رسیدن به هتل بعد از جابجا کردن وسایل و کمی استراحت برای زیارت راهی حرم شدیم . حرم مثل همیشه شلوغ و نورانی بود . امیرمحمد با بابایی و بابابزرگ راهی حرم شد .
وقتی از حرم اومد پرسیدم دعا کردی پسرم ؟ گفت مامانی نماز خوندم . برای ایلیا و بابابزرگ هم دعا کردم که زود زود خوب بشن .
صبحانه هتل سلف سرویس بود و امیرمحمد حسابی از ما پذیرایی میکرد . همش میگفت مادرجون و عزیز چقدر چاقاله بادوم هستند همش میخورن همش میخورن ....ما هم از حرفهاش میخندیدیم ... بعد از صبحانه به حرم رفتیم و برای نهار به هتل برگشتیم .
موقع نهار هم امیرمحمد برای خودش فقط سفارش کباب کوبیده میداد البته به همراه گوجه و دوغ .بعداز ظهر بعد از استراحت به بازار رفتیم . امیرمحمد از قائمشهر ازم قول گرفته بود که براش حباب ساز بخرم و بابابزرگ بهش گفته بود که براش میخره . هر اسباب بازی فروشی که میدید سراغ حباب سازو میگرفت تا اینکه پیدا کرد و بابا بزرگ براش خرید . بعد از خرید حباب ساز چشمش به یو یو افتاد و اون و هم خواست علیرغم مخالفتهای من اون و هم خرید . انتخاب بعدیش دایناسور بود که با مخالفت شدید من مواجه شد و چون حمایت همه جانبه مادر جونو داشت شروع به گریه و زاری کرد تا براش بخرم ... با کلی ابراز دلخوری و ناراحتی براش خریدکردم ولی نه دایناسور بلکه طوطی سخنگو چون دایناسور زیاد داره . ( علاقه وحشتناکی به دایناسور و اژدها و کلا حیوانات وحشی داره ) بعد از خرید کلی باهاش صحبت کردم و ازش قول گرفتم که هر چیزیو دید نباید بخواد که براش بخریم به ظاهر پذیرفت... روز بعد با طوطیش برای صبحانه به رستوران رفت.
روز یکشنبه به کوه سنگی رفتیم . روز بسیار خوبی بود و حسابی بهمون خوش گذشت .هوا هم بسیار عالی بود . امیرمحمد با بابابزرگ مشغول کاراته و بزن بزن شد .
بعد از کلی بدو بدو در محوطه بوستان تاب و سرسره بازی کرد و چند تا دوست شمالی هم پیدا کرد .
بعد هم خیلی سرحال، بحالت دو از همه پله ها رفت بالا تا به بالای کوه رسید . من و بابایی هم دنبالش بودیم تا بهش برسیم . بعد بابابزرگ صعود کرد . نفر بعدی عزیز بود .
جالب این که مادرجون هم با وجود پا دردش تا بالای کوه اومد و اسباب تعجب همه را فراهم کرد .
امیرمحمد به همراه بابابزرگ برای شهدای گمنامی که بالای کوه سنگی دفن شده بودند صلوات فرستاد .
نهار در کوه سنگی دیزی خوردیم عالــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود . دسر امیرمحمد در کوه سنگی ذرت بود که البته به علت تند بودن نتونست تا آخر بخوره .
عصر با بابایی و امیرمحمد راهی حرم شدیم به باغ رضوان رفتیم و امیرمحمد به کبوترها گندم داد . نسبت به دو سال قبل که رفته بودیم تعداد کبوترها کمتر شده بود . قبلا همونجا گندم میفروختند ولی دیگه گندم نیست باید از بیرون حرم تهیه کنیم . یه خانمی که گندم از بیرون خریده بود مقداری به امبرمحمد داد و امیرمحمد هم برای کبوترهای آقا ریخت.
روز دوشنبه هم به حرم رفتیم این بار امیرمحمد همراه من اومد به زیرزمین و دارالحجه رفتیم .مادرجون و عزیز مشغول عبادت شدند من هم حواسم به امیرمحمد بود تا گمش نکنم تا اینکه یکی از خادمین خانم به گوشه ای اشاره کرد و بهم گفت پسرتونو ببرید تو اون قسمت برای یچه ها برنامه دارن . با امیرمحمد به سمت کارگاه آموزشی که مختص بچه های 4 تا 10 ساله بود رفتیم . اسم امیرمحمد و گفتم و سپردمش به خانمهای مربی و خودم با فراغ خاطر مشغول عبادت شدم . ساعت ده و نیم امیرمحمد و تحویل گرفتم در حالیکه با کاغذ رنگی کاردستی مداد درست کرده بود و خیلی هم بهش خوش گذشته بود . دعای فرج هم خونده بودن ولی به من گفت مامانی اینجا یه دعای فرج جدید خوندن ... متوجه نشدم فرقش با دعایی که پسرم میخوند چی بود !!!!!!!!!!!
امیرمحمد تنبل تو بازار زود خسته میشد یا رو دوش بابایی بود یا رو کول عزیز و مادرجون ... تو سوئیتمون هم یا روی تختها بپر بپر میکرد یا روی میزتوالت بود و جلوی آینه شکلک درمیآورد و البته در بهترین حالت تلویزیون و شبکه پویا تماشا میکرد . دو بار هم برق سوئیتمون قطع شد کاشف بعمل اومد که امیرمحمد خان آروم از در اتاق میرفت بیرون و یواشکی از تابلوی برق توی سالن چند تا از فیوز های مینیاتوریو قطع میکرد.(در بدو ورود یکی از کارکنان هتلو در کنار تابلوی برق در حال انجام همین کار دیده بود) با عکس العمل شدید بابایی خوشبختانه به دفعه سوم نکشید .
ساعت 11 روز سه شنبه با امام رضا خداحافظی کردیم و راهی قائمشهر شدیم و به سفر معنویمون پایان دادیم به امید اینکه به زودی زود دوباره زیارت آقا نصیبمون بشه ............
یا الله **دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشمنان نظر داری**
باران گرفت و نذر زیارت قبول شد
هفت آسمان ز شوق رسیدن ملول شد
رفت و به سمت وسعت دریا قیام کرد
آرام محو خواندن اذن دخول شد......