محرم 92
سه شنبه 21 آبان مراسم عزاداری در مهد کودک امیرمحمد خان برگزار شد . آخر وقت مرخصی گرفتم و با بابایی رفتیم مهد دنبال امیرمحمد . پسرم تعریف کرد که همه بچه ها رفتند تو حیاط ، یونا نوحه خوند و بچه ها زنجیر زدند .
صبح روز تاسوعا شله زرد درست کردم و امیرمحمد و بابایی برای همسایه ها بردند .
بعد به خونه مادرجون رفتیم تا برای عزاداری همگی به سمت بادله ساری بریم . تو فاصله ای که بقیه حاضر بشن و راه بیفتیم امیرمحمد طبل میزد ، ایلیا سنج و بابابزرگ هم نوحه میخوند و زنجیر میزد . شیر تو شیری شده بود .
با مادرجون و هانا جون و عمه جون بهناز به سمت ساری رفتیم . به منزل عمه جون مهناز رفته بعد همگی راهی بادله شدیم . عمه جون مریم و پرهام و پویان هم به ما ملحق شدند . امیرمحمد وقتی پویانو دید دیگه از من جدا شد .
همه اهالی بادله روز تاسوعا نهار نذری میدن . ما هم بعد از عزاداری به دعوت یکی از اهالی به منزلشون رفتیم . امیرمحمد با پسر صاحبخونه که طاها اسمش بود دوست شد . بعد از نهار راهی ساری و منزل عمه جون مهناز شدیم .
بعد از ظهر استراحت کرده تا شب به هیئت برویم . امیرمحمد و بابایی به کوچه رفتند و امیرمحمد با پسر همسایه عمه جون مهناز به اسم ماهان مشغول بازی شد.شب به هیئت رفتیم و عزاداری گوش کردیم .
روز بعد که روز عاشورا بود هوا سرد و بارانی بود . با بابایی و امیرمحمد چتر به دست به سمت دسته های عزاداری رفتیم . بعد از تمام شدن دسته ها به خانه عمه جون خدیجه رفتیم چون آش جو نذری درست کرده بود به آنجا رفتیم تا با بابایی نذریها رو پخش کنیم . ایلیا خونه نبود . باز هم امیرمحمد با اسباب بازیهای ایلیا و عمه جون خدیجه تنها موند و حسابی از خودش پذیرایی کرد . وقتی برگشتیم در حال بازی مار و پله با الهام جون بود . الهام گفت: امیرمحمد همه اسباب بازیهای ایلیا رو مرتب کرد ، ماشینهاشو خیلی با وسواس کنار هم چید و گفت اگه الآن ایلیا بیاد اتاقشو ببینه تعجب میکنه ... ( قربون پسرم برم که همیشه به فکر جمع و جور کردن وسایل ...)
ایلیا برای نهار به خونه اومد و با امیرمحمد پلی استیشن بازی کرد . و البته از دیدن وسایلی که امیرمحمد مرتب کرده بود هم متعجب شد.
غروب عاشورا به سید نظام و سر قبر عمو حسین رفتیم . گل و گلاب و شمع بردیم . در حال گل خریدن بودم که دیدم بابایی با یه آقایی در حال صحبت کردن . وقتی برگشت گفت از دست این بچه ها ...گفتم چی شده ؟ گفت وقتی رفتی گل بگیری متوجه شدم امیرمحمد برای یه بچه ای دست تکون داد و اونم جوابشو داد . پسر بچه با پدرش بود . قیافه پدر برام آشنا بود به امیرمحمد گفتم کی بود براش دست تکون دادی؟ گفت ماهان همسایه عمه جون مهناز که دیروز تو ساری باهاش بازی کردم .
امیرمحمد رو قبر عمو حسین شمع روشن کرد و برای شادی روحش صلوات فرستاد.
محرم درس وفاست، درس آزادی و آزادگی و درس عزت است. انشاءالله در این ماه عزم بر ترک معصیت الهی، عزم بر کسب فضایل و در یک کلام عزم بر بندگی خدا داشته باشیم . آمیــــــــــــــــــــن
التماس دعا