خرداد ماه و تولدبابایی وبابابزرگ
یکشنبه 3 خرداد تولد بابایی بود . از چند هفته قبل امیرمحمد گفته بود که برای بابایی تولد با تم سبیل بگیریم و کلی مهمون دعوت کنیم تا بابایی سورپرایر بشه . ولی خوب خودم خیلی انرژی نداشتم برای همین اصلا از ایده امیرمحمد استقبال نکردم . چون روز تولد از صبح تا عصر دانشگاه بودم برای همین جشن تولد و برای شب بعد گذاشتیم و مادرجون و بابابابزرگ و هاناجون و عمه جون بهناز و هم دعوت کردیم . البته بهشون نگفتیم که تولد باباییه ... وقتی از دانشگاه اومدم با امبرمحمد رفتیم خرید تا برای بابایی کادوی تولد بخریم . بابایی گفت کجا میرین ؟ امیرمحمد هم گفت مثل ابنکه مامانی میخواد برای خودش خرید کنه من هم باهاش میرم . کار دیگه ای هم نداریم و البته در این حال به من چشمک میزد . بعد به بابایی گفت شما چیزی لازم نداری برات بخریم ؟؟؟ یعنی فیلمی بازی کرد که هیچ جوری بابایی نفهمه ... غافل از اینکه بابایی خودش در جریان و نمیخواد سورپرایز امیرمحمد و خراب کنه . بعد از کلی گشت و گذار برای بابایی یه کاپشن شلوار ورزشی مارک billcee خریدیم . تا برسیم خونه خیلی دیر شد و بابایی هم برامون شام درست کرد . با امیرمحمد قرار گذاشتیم کادوی بابایی و شب بعد بدیم ولی وقتی رسیدیم خونه خودش طاقت نیاورد و به بابایی گفت چشماتو ببند برات سورپرایز داریم . بعد به بابایی گفت تولدت مبارک و کادوشو داد و چند تا فشفشه هم روشن کرد...
روز بعد وقتی از اداره به خونه رسیدم دست بکار شدم . شام درست کردم . ژله کنگره ای هم درست کردم .
بعد با امیرمحمد رفتیم شیرینی سرای عسل و کیک و شمع و فشفشه خریدیم .
چند تا بادکنک هم به دیوار چسبوندیم . مهمونهامون هم رسیدند . بابایی که در جریان بود ولی مهمونها کلی سورپرایز شدند . یک ساعتی از اومدن مهمونها گذشته بود که آیفون به صدا دراومد و عزیز و بابابزرگ هم به ما پیوستند . در هر حال یه مهمونی دور همی بود .
اول شام خوردیم . بعد هم کیک فوت کنون و کیک برون و فشفشه و عکس ...
بابایی در کنار پدر و مادر...
بابایی در کنار پدرخانم و مادرخانم...
و عمه جون بهناز عزیز...
گرچه یکبار به دنیا می آیی اما یادت باشد هر صبح تولدی دوباره است…
تولدی از خود…با خود…وبه دست خود...
*************************************
سه شنبه 5 خرداد تولد بابابزرگ بود . شام خودمون و دعوت کردیم اونجا . عزیز هم شام مفصلی تدارک دید . غروب با امیرمحمد به شیرینی سرای عسل رفتیم و کیک خریدیم . به همراه بادکنک و فشفشه به خونه بابابزرگ رفتیم . بعد از شام هم برای بابابزرگ جشن گرفتیم .
بابابزرگ با کمک امیرمحمد شمع کیک و فوت کرد .
یه کیک خیلی خوش طعم با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من...
الهی که هزار سال جشن بگیریم به خاطر وجودت به افتخار بودنت...
تولدت مبارک