تولد 8 سالگی آقا ایلیا
چهارشنبه ۱۳ خرداد تولد آقا ایلیا دعوت شدیم . یه مدل شیرینی کماج درست میکنم که ایلیا خیلی دوست داره و چون با آرد برنج درست میشه خیلی برای بچه ها مقویه . وقتی مامانش برای دعوت کردن بهمون تلفن زد گفت که ایلیا میگه زن دایی برام کماج درست کنه .( سال قبل هم برای تولدش درست کرده بودم ) با کمال میل پذیرفتم . از شب قبل مواد شیرینی و درست کردم و تو یخچال گذاشتم . از اداره تا برسم خونه ساعت ۳ شد . تولد از ساعت ۴ شروع میشد . با عجله کماج درست کردم . بعد خودم حاضر شدم . بعد هم امیرمحمد و حاضر کردم . لباسی که شیراز براش خریده بودم و برای اولین بار تنش کردم . لباس خیلی قشنگ بود خیلی هم بهش میومد. کراوات هم به یقه پیراهنش بستم . ولی امیرمحمد خیلی بیحوصله بود . گیر داد که این لباس و دوست ندارم . بابایی هم تازه اومده بود که ما رو برسونه. ولی امیرمحمد با گریه کراواتشو از گردنش کشید و پاره کرد . بابایی هم عصبانی شد و سرش داد کشید و گفت لباست خیلی قشنگ به هیچ عنوان هم حق نداری لباستو عوض کنی . امیرمحمد بغض کرد . به بابایی گفت اصلا دوست ندارم مامانیمو دوست دارم بابایی هم بهش گفت باشه اصلا دوست نداشته باش یعنی چی هر چی بهت میگیم الکی بهونه میگیری . بالاخره با بغض و گریه امیرمحمد راهی تولد شدیم . در بدو ورود خیلی ساکت و جدی بود .
بعد با ناراحتی رفت روی مبل دراز کشید ...
کم کم بهتر و بهتر شد ...
تا اینکه ایلیا رو به زور آوردم کنارش تا حالش کاملا خوب شد ...
بعد بازی و شیطنت شروع شد . رفت تو اتاق ایلیا و به بازی کردن با اسباب بازیهای ایلیا مشغول شد .
تفنگ بازی ، شمشیر بازی ، تیراندازی ( تمام بازیهای خشن ) ...
برای اینکه امیرمحمد موقع باز کردن کادوهای ایلیا اذیت نکنه و کادوهای اونو نخواد من هم براش اسباب بازی خریدم . حلقه پرتاب بن تن خریدم . قبل از باز کردن کادوهای ایلیا یکی یکی بسته های کادو رو به من نشون داد و گفت مامانی کادوی من اینه ؟ ( آخه بهش گفته بودم که براش کادو خریدم ).
تا اینکه کادوشو باز کزد و خیالش راحت شد . مادرجون هم برای امیرمحمد یک تی شرت قرمز بن تن و یک جوراب خرید . خوشبختانه در کادو بازکردن تنش نداشتند . موقع فوت کردن شمع رسید .
با دوز و کلک امیرمحمد و از کیک دور کردیم تا ایلیا به راحتی شمع کیک و فوت کنه .
ایلیا که شمع و فوت کرد عمه جون خدیجه دوباره شمعها رو روشن کرد تا امیرمحمد هم فوت کنه ولی از همینجا نشانه های نارضایتی در چهره ایلیا نمایان شد . یعنی چی یعنی همیشه این باید فوت کنه ؟
با ایلیا حرف زدم ایلیا جون امیرمحمد بچه عزیزم، بذار فوت کنه تازه مهم اولین نفر بود که شمع ها رو فوت کرده .... الآن دیگه تکراریه ... دیگه مهم نیست . دیگه این شمعهای سوخته فایده نداره که ... ولی ایلیا همچنان عنق بود .
امیرمحمد فوت کرد . ولی ایلیا عصبانی بود . چشمم به جفتشون بود که کتک کاری نکنن . یک دفعه امیرمحمد انگشتشو به سمت کیک برد که ناگهان ایلیا لگد زد به شکمش . امیرمحمد هم داد و فریاد و گریه . احساس کردم ضربه به خودم خورده . دیدم امیرمحمد شکمشو گرفته . فوری بغلش کردم و سر ایلیا داد کشیدم . برای اولین بار در برابر شیطنتهای ایلیا از کوره در رفتم آخه امیرمحمد هم معمولا ایلیارو اذیت میکنه . ولی این بار امیرمحمد فقط گناهش این بود که میخواست به کیک ناخنک بزنه . خیلی عصبانی شدم ، از طرفی هم چون سر ایلیا داد زدم حالم گرفته بود . امیرمحمد گریه گریه ... من ایلیا رو دوست دارم ... عمه جون ایلیا رو تنبیه کن ... زد توی شکمم ... شکمم درد میکنه ... آه ه ه ه ه ه ......
موقع بریدن کیک ایلیا بخاطر اینکه مامانش دعواش کرده بود عنق روی مبل نشست و گفت اصلا کیک و نمیبرم . با امیرمحمد رفتم باهاش حرف زدم که راضی بشه کیک و ببره ولی راضی نشد ... گفتم پس امیرمحمد کیک و ببره . تا چاقو رو دادم دست امیرمحمد ، ایلیا گفت نه خودم میبرم (حس حسادت شدید...) باز هم هر دو کیک را بریدند . کیک موزی بود . خوشمزه بود . یه تیکه تو دهن امیرمحمد گذاشتم ولی خوشش نیومد ( چون موز دوست نداره ) مزه موز و تشخیص داد و گفت مامانی اصلا خوشمزه نیست ....
عمه جون خدیجه زحمت کشید و برای پذیرایی سالاد الویه و آش رشته درست کرد ولی امیرمحمد هیچ کدوم و دوست نداشت . ساندویچ نون و پنیر و خیار خورد . به عمه جونش گفت : عمه جون خدیجه گردو نداری با پنیر بخورم ... متأسفانه نداشت .
بعد از پذیرایی بچه ها به بازی با پویان مشغول شدند . پویان و همه بچه ها دو ست دارند و به قول مامانش مهره مار داره .
ساعت ۸ و نیم رفتیم خونه . الهام جون و عمو حسن ما رو رسوندن . وقتی رسیدیم خونه امیرمحمدبه لباسی که تنش بود اشاره کرد و گفت : مامانی این لباسمو خیلی دوست دارم . همه به من گفتم چقدر لباست قشنگه . دیگه نمیگم این لباسو دوست ندارم . مامانی دوستم داری من پسر خوبی هستم؟
حالا من به این پسرک ناز نازی چی بگم آخه ....
شب وقتی بابایی اومد به امیرمحمد گفت پسرم تولد بهت خوش گذشت ؟ گفت بابایی ایلیا لگد زد توی شکمم . تنبیهش کن . بهش بگ چرا منو زد ...
فوری گفتم نه مامان جان ایلیا حواسش نبود نمیخواست شما رو بزنه پاهاش اشتباهی خورد به شکمت . بابایی هم گفته های من و تایید کرد.
بالاخره تولد آقا ایلیا هم اینطوری تمام شد .
ایلیا جون تولدت مبارک پسرم . امیدوارم برای
امیرمحمد الگوی خوبی باشی ....