آخر هفته ...
پنجشنبه آخر وقت مرخصی گرفتم و زودتر از معمول از اداره زدم بیرون . به بابایی زنگ زدم که با هم بریم مهد کودک دنبال امیرمحمد خان . کلی خوشحال میشه وقتی با هم میریم دنبالش . از شب قبل چند تا حیوون آماده کرد بود که ببره مهدکودک . گفت خانم مربی گفته دخترها عروسک و پسرها حیوون بیارن تا بازی کنیم ... خانم ابراهیمی مدیر داخلی جدید مهدشونو دیدم وقتی با هم حرف زدیم گفت امیرمحمد کلی مدیر برای خودش امروز همه عروسکها و حیوونها رو از بچه ها گرفت و همه را مرتب کنار هم قرار داد و البته اجازه هم نمیداد کسی دست بزنه فقط حریف یکی از بچه ها نشده بود ... نهار رفتیم خونه عزیز . غذاشون مرغ ترش و برنج با ته دی...