امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا

کلمات قصار 1

1389/11/30 11:00
660 بازدید
اشتراک گذاری

      آقاجون و عزیز رفته بودن بندرعباس . موقع برگشت عزیز تهرام موند . آقاجون تنها برگشت . از اداره که اومدم خونه داشتم به  بابایی می گفتم زنگ بزنم به بابا که شب بیاد پیش ما . شما پسر کوچول هم که طبق معمول آنتنت خوب کارمیکنه و دو تا گوشت هم  پیشت ماست فوری رفتی سمت تلفن و گفتی مامانی به آقاجون بگم بیاد خونه ما .  الغرض زنگ زدیم و شما هم به شیوه خودت آقاجونو دعوت کردی..       غروب آقاجون اومد و گفت که خیلی خسته بود و اگر شما تلفنی ازش نمیخواستی ، نمیومد .   اینا رو نوشتم تا به این قسمت برسم . آقاجون نماز خوند و وقتی نمازش تموم شد

 شما بهش گفتی :      آقاجون قبول  باشه ایشالا مکه بری....

و آقاجون بنده خدا مونده بود که چه جوابی بهت  بده فقط تونست بغلت کنه و ماچ آبدار بهت بده ... 

  

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)