امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

عشق مامان و بابا

پسرک باهوش ما

1390/9/7 12:02
690 بازدید
اشتراک گذاری

    بابایی تو آشپزخونه بود  . من در حال دیدن تلویزیون و امیر محمد هم در حال بازی . نمیخواستم امیرمحمد  متوجه صحبت من با بابایی بشه . به بابایی گفتم چند تا تلخ برام بیار ( منظورم شکلات تلخ بود. چون تو اون روز امیرمحمد شکلات زیاد خورده بود نمیخواستم دیگه بهش بدم ) بابایی که انگاری متوجه منظور من نشده بود هاج و واج نگام کرد که یعنی منظورت چیه ؟ که ناگاه پسر زرنگ مامان که کاملا حواسش به ما بود ، به بابایی گفت : شکلات تلخو میگه دیگه بابایی لطفا برای من هم بیار...         

                    

  

     اولین جمعه پاییز بود . هوا هنوز سرد نشده بود. مشغول شستن ظرفهای نهار بودم که بابایی گفت : خانم کارت که تموم شد یه کمی   Ice Cream  بیار بخوریم . فوری گفتم نه ولش کن ،هوا سرد بچه میخوره یه وقتی مریض میشه . پسرک یه نگاهی به منو بابایی کرد و گفت : مامانی حالا بستنی بیار بخوریم دیگه ...  هوا که سرد  نیست .. گلومم که درد نمیکنه ..

   

     امیرمحمد با دخترخاله هاش فرناز و فرنوش در حال بازی بود . خیلی هم  شیطونی میکرد در حدی که صدای دخترخاله هاش دراومد . فرنوش بهش گفت امیرمحمد چقدر شیطونی میکنی مثل زلزله میمونی ...   فرناز هم ازش پرسید : امیرمحمد زلزله ، چند ریشتری ؟ امیرمحمد هم با تعجب نگاش کرد و درحالیکه به چونش دست میزد گفت : اخه من که ریش ندارم ....

عزیز دل  مادر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مبین فرفری
6 بهمن 90 11:39
وای چقدر ماشالا باهوشه این نفسمون


ممنون از لطفتون .