پسرک باهوش ما
بابایی تو آشپزخونه بود . من در حال دیدن تلویزیون و امیر محمد هم در حال بازی . نمیخواستم امیرمحمد متوجه صحبت من با بابایی بشه . به بابایی گفتم چند تا تلخ برام بیار ( منظورم شکلات تلخ بود. چون تو اون روز امیرمحمد شکلات زیاد خورده بود نمیخواستم دیگه بهش بدم ) بابایی که انگاری متوجه منظور من نشده بود هاج و واج نگام کرد که یعنی منظورت چیه ؟ که ناگاه پسر زرنگ مامان که کاملا حواسش به ما بود ، به بابایی گفت : شکلات تلخو میگه دیگه بابایی لطفا برای من هم بیار...
اولین جمعه پاییز بود . هوا هنوز سرد نشده بود. مشغول شستن ظرفهای نهار بودم که بابایی گفت : خانم کارت که تموم شد یه کمی Ice Cream بیار بخوریم . فوری گفتم نه ولش کن ،هوا سرد بچه میخوره یه وقتی مریض میشه . پسرک یه نگاهی به منو بابایی کرد و گفت : مامانی حالا بستنی بیار بخوریم دیگه ... هوا که سرد نیست .. گلومم که درد نمیکنه ..
امیرمحمد با دخترخاله هاش فرناز و فرنوش در حال بازی بود . خیلی هم شیطونی میکرد در حدی که صدای دخترخاله هاش دراومد . فرنوش بهش گفت امیرمحمد چقدر شیطونی میکنی مثل زلزله میمونی ... فرناز هم ازش پرسید : امیرمحمد زلزله ، چند ریشتری ؟ امیرمحمد هم با تعجب نگاش کرد و درحالیکه به چونش دست میزد گفت : اخه من که ریش ندارم ....