امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان و بابا

نشانه های آمدن

1387/11/10 11:58
536 بازدید
اشتراک گذاری

... شب بود .تنها بودم . از ۱۰ روز قبل فرناز اومده بود پیشم ولی دو روز قبل از اون شب رفته بود.بابایی تازه اومد خونه . ساعت ۱۰ و نیم شب یهویی یه دردی احساس کردم . با خودم گفتم  خودشه منتظرت بودم . سعی کردم خونسرد باشم . به بابات چیزی نگفتم به دکتر زنگ زدم اونم گفت وقتشه ... گفت برو بیمارستان تا بیام . رفتم دوش گرفتم . از حمام که اومدم بیرون ، دیدم عزیز رو مبل نشسته . بابایی رفته بود دنبالش...   حواسش جمع مکالمه تلفنی من با دکتر و شنید...

 

نگرانی رو تو چشای هردوشون دیدم ...  خودم خیلی خونسرد بودم .. ساعت ۱ رسیدیم بیمارستان . بردنم اتاق زایمان ...   کم کم شروع شد        

گویند که : بدن انسان می تواند در هر شرایطی حداکثر تا 45 واحد درد را تحمل کند؛ اما زمان تولد، یک زن تا 57 واحد درد را احساس می کند! این واحد درد معادل شکسته شدن همزمان 20 استخوانه!

تو اون لحظه یاد مادرم افتادم و بی مهریهایی که بهش کردم ...از خودم خجالت کشیدم

صدای بابایی رو شنیدم که از پرستار خواست یه چیزی رو بهم بده .. پرستار اومد با یک صلوات شمار تودستش ... انرژی گرفتم ... دکتر اومد     تو اومدی ... گفتم بچه  رو به من نشون بدین دکتر تورو گذاشت تو بغلم بهت نگاه کردم  خیلی ریزه میزه بودی ... پوستت تنت قرمز بود قرمزی که به کبودی میزد  .... ولی مثل فرشته ها پاک و دوست داشتنی بودی    تو نگاه اول عاشقت شدم    

                          

 کم کم همه اومدن دیدنت  مادرجون،بابابزرگ ، آقاجون   . بابابزرگ  بزرگ خاندان خانواده اذان و اقامه تو گوشهای کوچولوی قشنگت خوند تا انشاءالله بچه با خدایی باشی .

             

سیل تلفنهای تبریک بود که سرازیر شد . عمه جون مریم وعمه جون مهناز و الهام جون  با یک سبد گل خیلی قشنگ اومدن دیدنت .......

ساعت ۸ شب ترخیص شدیم ...رفتیم خونه بابابزرگ همه منتظرمون بودن ... بابایی یه گوسفند چاق و چله هم خرید که برای گل پسرش قربونی کنه ... خیلی خوش گذشت .  پسرکم این بود داستان ورودت به دنیای فانی ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)