امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا

یاد بگیرید که سخت نگیرید و از زندگی لذت ببرید ( به بهانه روز مادر)

1390/3/11 12:13
766 بازدید
اشتراک گذاری

   گاهی وقتها ، زمانیکه خیلی خسته میشم با خودم فکر میکنم زندگی مجردی که آدم فقط در قبال خودش مسئولیت دارد خیلی بهتر از متأهل بودن است . ولی بعد که خوب فکر میکنم از افکار خودم پشیمان میشوم. زندگی اینجوریه دیگه ... روزهای سخت هم جزئی از اون ...

 

وقتی زندگی برایت خیلی سخت شد به یاد بیاور که دریای آرام، ناخدای قهرمان نمی سازد. ..

 


روزهای کودکی هیچ چیز به نظرمان پیجیده نمی رسید. تنها چیزی که به آن فکر می کردیم مداد رنگی و شکلات و عیدی بود. چیزهایی که نمی دانستیم ،هیچ اهمیتی برایمان نداشتند چون به چیزهایی که احتمال داشت اذیتمان کنند کاملاً بی توجه بودیم. اما هرچه سنمان بالاتر رفت نسبت به چیزهای اطرافمان حساسیت بیشتری پیدا کردیم. مثلاً زندگی و مرگ، دوست داشتن و جدایی، موفقیت و شکست. متوجه شدیم که تقریباً هر روز مجبوریم که نگران آدم ها و اتفاقات مختلف باشیم.

با اینحال، همیشه این را به یاد داشته باشیم:
هیچوقت فکر نکنیم که این چیزها مسئول احساس ما هستند. اتفاقات و موقعیت ها نیستند که آزارمان می دهند، این نگرش ما به آنهاست که چنین حسی ایجاد می کند.

چیزهای ساده را جدی بگیریم: به قدرت لبخند و خنده، بوسه و آغوش اعتماد کنیم. مهربانی، صداقت، رویا و خیال را باور کنیم. مثبت زندگی کردن اولین قدم برای خوشبختی است.

                                                                   خود را رها کنیم به اشتباهاتمان بخندیم.

امروز وقتی از اداره اومدم خیلی خسته بودم .. امیر محمدو از خونه مادر بزرگش گرفته و به خونه رفتم . به محض باز کردن در ، دیدم همه جا بهم ریخته و شلوغ پلوغ ... از دست پسر که همه چیزو بهم میریزه  خستگیم صد برابر شد . ولی خوب میدونید که چاره ای نیست .. این هم از تبعات مادر بودن...

به قول دوستم ماریا ،مادر بودن گذشت ، فداکاری ، ازخودگذشتگی و فراموشی  میخواد. سعی کردم در آرامش به کارها برسم . امیر محمد در حال بازی کردن بود ...

 شنیدم داره با خودش حرف میزنه ... چی میگفت ؟  

 گوشهامو تیز کردم ... من بهت افتخار میکنم ...  چی؟ شوکه شدم ... پرسیدم مامانی چی گفتی :

 با اون حالت مظلومش تو چشمام نگاه کرد و   گفت : مامانی من به تو افتخار میکنم ...

 

                        

بیهوش شدم  از این جمله ... نمیدونستم چکار کنم . بغلش کردم بوسیدمش .فهمید که خیلی حال کردم چند بار برام تکرار کرد... نمیدونم از کجا این این جمله را شنیده   احتمالا از تلویزیون ... میدونم که معنی و مفهوم جملشو نمیدونه ... ولی تو اون خستگی که من داشتم خیلی احساس خوبی بهم داد....کلی انرژی گرفتم ....  

امیرمحمد نهار خورده بود ولی چون کدو خیلی دوست داره چند تا از کدوهایی که بابابزرگ از تو باغش چیده بودو براش درست کرد

حین خوردن بهم گفت : مامانی کدو کجا خریدی؟ چقدر خوشمزه       

گفتم : بابابزرگ از تو باغش چید ... گفت : بابابزرگ مرسی بازم کدو بده    

بعد به من     گفت : مامانی دست شما درد نکنه ... چقدر زحمت کشیدی

یهویی دلم رفت پیش مادرم و زحماتی که برایم کشید ...... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)