آرایشگاه علی بابا
امیرمحمد چند روزی بود که گلودرد با تب بالا داشت . وقتی امیرمحمد مریض میشه بابایی هم حسابی عصبی میشه . شبها تب پسرکمون به 39 درجه هم میرسید . 3 بار بردیمش دکتر . با پاشویه و شیاف استامینوفن تبشو کنترل میکردیم . تا اینکه خدا را شکر حالش رو به بهبودی رفت . چند روزی که تب داشت به مهد کودک نمیرفت . پیش مادرجون بود .
موهای امیرمحمدو بلند کرده بودیم تا برای تولدش ببریمش آتلیه ، بعدشم آرایشگاه تا موهاشو کوتاه کنیم .
امروز وقتی از اضافه کار برگشتم آیفونو زدم امیرمحمد گفت مامانی اومدی ؟ گفتم آره پسر قشنگم درو برام بازمیکنی . گفت آره بیا پیشم . از پله ها رفتم بالا . معمولا دم در آپارتمان منتظرم میمونه . ولی اون روز نیومد . کلید انداختم درو باز کزدم . هیچ سرو صدایی نمیومد . پدر و پسر مشکوک میزدن یعنی چی شده ؟ از لابلای پارتیشن ورودی نگاه کردم دیدم بابایی رو مبل نشسته و امیرمحمد هم درحالیکه دستمال سر به سرش بسته یه گوشه ای ایستاده ... به محض اینکه وارد شدم امیرمحمد دستمال سرشو برداشت و گفت مامانی موهامو ببین ...رفتم آرایشگاه علی بابا موهامو کوتاه کردم ...ببین چقدر قشنگ شدم ... دیدی !!!
مات و مبهوت نگاهش کردم آه از نهادم بلند شد ... علی !!!!!موهای بچه رو چکار کردی ؟؟ امیرمحمد از واکنش من حالش گرفته شد، فوری خودمو جمع و جور کردم و گفتم آره عزیز دلم خیلی زیبا شدی ....
بابایی میخندید. بابا موهاش بلند بود ، تب هم داشت ... موهای سرش بیشتر گرمش میکرد . اگه قرار بود با تو هماهنگ کنم میدونستم که راضی نمیشدی ... اینها حرفهای بابایی به من بود .
یاد همه برنامه هایی افتادم که برای آتلیه و برای تولد پسرم تدارک دیده بودم . ولی کار از کار گذشته بود.بابایی که از تب بالای بچه به ستوه اومده بود، به امیر محمد میگه میخواهی موهای سرتو کوتاه کنم ؟ بچه حرف گوش کن ما هم بدون هیچ مقاومتی موافقت خودشو اعلام میکنه . با بابایی میره تو حموم و با ماشین ریش تراش موهای سرش از ته تراشیده میشه .
حالا من موندم و کلی برنامه ریزی