پارک شهید زارع ساری
جمعه اول اردیبهشت ، ساعت 8 و نیم صبح احساس کردم چیزی به دماغم میخوره . چشمامو که باز کردم دیدم امیرمحمد که با انگشتهاش کوچیکش داره آروم آروم به دماغم ضربه میزنه . فوری گفت : مامانی فکر کردی مار اومده داره نیشت میزنه ... من بودم نترس ... بعد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن . قربونش بره مادر ... بعد از کلی بازی و ورجه وورجه کردن از رختخواب جدا شدیم . مامانی پابشیم صبحانه بخوریم ... بعد از شستن صورت امیرمحمد و مسواک زدنش دندونهاش ( البته خودش مسواک میزنه با هزار دوز و کلک باید راضیش کنیم مسواک بزنه ) ، رفتم تا صبحانه را حاضر کنم . امیرمحمد هم رفت سراغ بابایی . بابایی پاشو دیگه ، چقدر میخوابی ؟ گامبو شدی ... کلی هم تو سر و کله بابایی پرید و اونو بیدار کرد . برای نهار عدس پلو با قلقلی درست کردم . برنامه برای بیرون رفتن نداشتیم . ولی هانا جون تلفن زد و گفت : عمه جون مهناز با خونواده امیر آقا رفتن پارک شهید زارع اگه دوست دارین شما هم بیایید . این شد که با هاناجون و عمه جون بهناز و مادرجون به آنها ملحق شدیم . پانیا خواهرزاده امیرآقا دوست و همبازی امیر محمد شد . روحیاتشون مثل هم بود این بود که خیلی زود باهم دوست شدند . امیرمحمد خیلی عاطفیه . دوست داره زود با بچه های دیگه دوست بشه . بغلشون کنه و باهاشون بازی کنه . پانیا کوچولو هم همینطور بود . از طرفی امیرمحمد خیلی پرحرف . بقول مادرجونش بل بلک ... پانیا جون خیلی آروم و شمرده حرف میزد . امیرمحمد ازش پرسید :بلد نیستی حرف بزنی ؟ ( انتظار داشت مثل خودش یکسره حرف بزنه ) پانیا هم بهش جواب داد بلدم حرف بزنم . عزیزم ....
کلی همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن . پانیا وقتی امیرمحمد و بوسید پسرم خیلی خوشحال شد گفت مامانی ببین منو بوسید منو خیلی دوست داره . بیا حالا منم بوست کنم . بعد از اینکه کلی قربون صدقه هم رفتن با اسباب بازیهای امیرمحمد بازی کردن . امیرمحمد هم درمورد همه اسباب بازیهاش برای پانیا جون توضیح داد . کلی هم پسته و بادام خوردن .
غروب بابایی و امیرآقا آتیش درست کردند و هر چی آشغال دورو برمون بود سوزوندند . هرکسی آشغالی پیدا میکرد و تو آتیش مینداخت . امیر محمد کلی آشغال تو آتیش ریخت . البته و.قتی دیگه چیزی پیدا نکرد کلاهشو درآورد و انداخت کنار آتیش که بسورونه خیلی سریع به داد کلاه بیچاره رسیدم ...
ای خدا از دست این پسرک بازیگوش ...