امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

عشق مامان و بابا

پارک شهید زارع ساری

1391/2/3 16:24
828 بازدید
اشتراک گذاری

     جمعه اول اردیبهشت ، ساعت 8 و نیم صبح احساس کردم  چیزی به دماغم میخوره . چشمامو که باز کردم دیدم امیرمحمد که با انگشتهاش کوچیکش داره آروم  آروم به دماغم ضربه میزنه . فوری گفت : مامانی فکر کردی  مار اومده داره نیشت میزنه ...  من بودم نترس ... بعد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن . قربونش بره مادر ...  بعد از کلی بازی و ورجه وورجه کردن از رختخواب جدا شدیم . مامانی پابشیم صبحانه بخوریم ...  بعد از شستن صورت امیرمحمد و  مسواک زدنش  دندونهاش ( البته خودش مسواک میزنه با هزار دوز و کلک باید راضیش کنیم مسواک بزنه ) ، رفتم تا صبحانه را حاضر کنم . امیرمحمد هم رفت سراغ بابایی .  بابایی پاشو دیگه ، چقدر میخوابی ؟ گامبو شدی ... کلی هم تو سر و کله بابایی پرید و اونو بیدار کرد . برای نهار عدس پلو با قلقلی درست کردم . برنامه برای بیرون رفتن نداشتیم . ولی هانا جون تلفن زد و گفت : عمه جون مهناز با خونواده امیر آقا رفتن پارک شهید زارع اگه دوست دارین شما هم بیایید . این شد که با هاناجون و عمه جون بهناز و مادرجون   به آنها ملحق شدیم .  پانیا خواهرزاده امیرآقا دوست و همبازی امیر محمد شد . روحیاتشون مثل هم بود این بود که خیلی زود باهم دوست شدند . امیرمحمد خیلی  عاطفیه . دوست داره زود با بچه های دیگه دوست بشه . بغلشون کنه و باهاشون بازی کنه . پانیا کوچولو هم همینطور بود . از طرفی امیرمحمد خیلی پرحرف . بقول مادرجونش بل بلک ... پانیا جون خیلی آروم و شمرده حرف میزد . امیرمحمد ازش پرسید :بلد نیستی حرف بزنی ؟ ( انتظار داشت مثل خودش یکسره حرف بزنه ) پانیا هم بهش جواب داد بلدم حرف بزنم . عزیزم ....

               امیرمحمد و پانیا

    کلی همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن . پانیا وقتی امیرمحمد و بوسید پسرم خیلی خوشحال شد گفت مامانی ببین منو بوسید منو خیلی دوست داره . بیا حالا منم بوست کنم . بعد از اینکه کلی قربون صدقه هم رفتن با اسباب بازیهای امیرمحمد بازی کردن . امیرمحمد هم درمورد همه اسباب بازیهاش برای پانیا جون توضیح داد . کلی هم پسته و بادام خوردن .

               امیرمحمد و پانیا

غروب بابایی و امیرآقا آتیش درست کردند و هر چی آشغال دورو برمون بود سوزوندند . هرکسی آشغالی پیدا میکرد و تو آتیش مینداخت . امیر محمد کلی آشغال  تو آتیش ریخت . البته و.قتی دیگه چیزی پیدا نکرد کلاهشو درآورد و انداخت کنار آتیش که بسورونه خیلی سریع به داد کلاه بیچاره رسیدم ... 

             

                                 ای خدا از دست این پسرک بازیگوش ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مبین فرفری
10 اردیبهشت 91 16:55
معلومه یه دختر خوشگل بوست کنه خوشت میاد شیطونک


خاله جونی از اون حرفها زدی ... من همه بچه ها رو دوست دارم


مبین فرفری
11 اردیبهشت 91 15:02
آفرین عزیزم
مامان چشم عسلی
13 اردیبهشت 91 1:08
چه دوستای نازی
خیلی بانمکند ماشالله دختر منم وقتی یه بچه ساکت و کم حرف گیرش بیاد خوب بی سر و صدا بازی میکنند و اطرافیان هم نفسی تازه میکنند
نمیشه این پانیا خانوم همیشه بیاد با امیر محمد ما بازی کنه که اینقدر دنبال ایلیا ندوه


آخ گفتی از وقتی با پانیا رفتیم بیرون دلم میخواد همیشه با اونا باشیم هر چند که ایلیا رو خیلی دوست دارم .....