باغ وحش بابلسر
جمعه 25 فروردین بعد از خوردن صبحانه بابایی گفت امروز بریم بیرون تو طبیعت نهار بخوریم . با امیرمحمد حاضر شده و راه افتادیم . من گفتم بریم دریا . هوا آفتابی بود . به میدان امام که رسیدیم بابایی گفت از جاده بهنمیر بریم بابلسر . گفتم خوبه تازه شنیدم اونجا بازار مبل داره میتونیم مبل هم ببینیم . به بهنمیر رسیدیم از چند تا نمایشگاه مبلمان دیدن کردیم . ( چون به زودی به منزل جدید اسباب کشی میکنیم میخواهیم مبلمان جدید بخریم ) . در کنار یکی از نمایشگاههای مبل یکسری ....
عکسها رو ببینید متوجه میشید .
امیرمحمد گفت: وای مامانی ببین چقدر قشنگن ... میشه برام بخری ؟ آخه مامانی اینار و بخریم کجا بذاریم ؟ خوب مامانی میذاریم تو اتاقم من باهاشون بازی میکنم دیگه !!! خوب حالا همین مونده که اینارو بذاریم تواتاقت !!!!
بابایی از باربیکیو خوشش اومد . و قرار شد برای تراس خونه جدید سفارش بده .
من هم به عکس گرفتن از امیرمحمد که به شدت هیجان زده بود ، مشغول شدم .
بعد از دیدن مجسمه ها به سمت بابلسر حرکت کردیم . قبل از رسیدن به دریا ، بابایی گفت اول نهار بخوریم امیرمحمد هم بستنی میخواست . بعد از خوردن نهار و بستنی ( چه نهاری !!! پیتزا خوردیم که درواقع نخوردیم خیلی بدمزه بود . خوب نپخته بود بوی خامی میداد !!!) به سمت ساحل رفتیم . به محض رسیدن پسرک اسب دید و خواست که سوار اسب بشه .
با اینکه خودشو خیلی شجاع نشون میداد ولی کاملا معلوم بود که ترسیده . خیلی محکم زین اسب و چسبیده بود . بعد از پیاده شده از اسب خواست که سوار قایق بشیم . کنارساحل هوا خیلی سرد بود . به شدت باد سرد میوزید .
گفتم مامانی ببین چقدر هواسرد بیا بریم دورتر وایسیم دریارو ببینیم . گفت :مامانی یه کوچولو همینجا باشیم . با اینکه سرما تمام بدنشو میلرزوند ولی باز میگفت : هوا که سرد نیست .... دیدیم هیج جوری رضایت نمیده از کنار دریا دور شیم . این شد که بابایی فوری بغلش کرد و بدو بدو به سمت ماشین رفت . حالا این گریه و فریاد امیرمحمد بود که شروع شد .. با گریه میگفت: چرا منو آوردین ؟ من میخواستم تو قایق باشم !!!
هر چی براش توضیح دادیم قریادش قطع نمیشد تا اینکه یادم اومد بابلسر باغ وحش داره . فوری گفتم امیرمحمد راستی میدونی الآن میخواهیم کجا بریم ؟ بابایی میخواد مارو ببره باغ وحش ... یه عالمه حیوون اونجاست میخواهیم بریم همه رو ببینیم . با شنیدن این حرف یک کمی آروم شد .
بعد از چند دقیقه که گریه اش قطع شد و متوجه بی توجهی من و بابایی به خودش شد گفت : مامانی اشکهامو پاک کن . درحال پاک کردن اشکهاش ازم پرسید : مامانی منو دوستم داری ؟ (معمولا بعد از گریه ها و داد و بیدادهای الکی که میکنه این سوالو ازمون میپرسه !!!!) با ناراحتی گفتم : خودت چی فکر میکنی ؟ گفت : آره میدونم دوستم داری . گفتم : خوب بله دوست که دارم ولی فکر کن چکار بدی کردی ؟ هوا سرد بود ما بهت گفتیم بیا بریم ولی الکی گریه کردی بابایی ناراحت شد من ناراحت شدم تازه همه مردم داشتن نگاهمون میکردن . الآن با خودشون میگن وای وای چه پسری. پسر به این بزرگی داره گریه میکنه !!! فکر میکنی کار خوبی کردی ؟ قربونش برم با حالت لوسی بغض آلود گفت : آخه من میخواستم تو قایق باشم چرا منو آوردین ؟ گفتم :مامان جان هوا سرد بود مریض میشدی . حالا قول بده دیگه گریه الکی نکنی ! گفت: باشه مامانی دیگه پسر خوبی میشم همه بگن به به چه پسر خوبیه . بعد انگشت اشاره دست راستشو آورد جلو و به من قول داد (حتما میدونید که بچه ها از این قولها زیاد میدن )
خلاصه به ورودی باغ وحش رسیدیم . باغ وحش در پارکینگ شماره یک ساحل خزر بابلسر قراردارد.
با خرید بلیطهای ۲۰۰۰ تومانی وارد محوطه باغ وحش شدیم . وسعت آنجا کم و تعداد محدودی حیوانات از گونه های مختلف در این باغ وحش وجود دارد.
روی تابلوهایی که بر بالای قفس ها نصب شده بود اسم حیوان و نوع تغذیه و مدت زمان بارداری نوشته شده بود. ولی تابلوها به قدری زنگ زده بودند ،که نوشته های روی آنها یه سختی قابل خواندن بود .
تعدادی از گربه سانان در قفس هایی کوچک و نه چندان تمیز به چشم می خوردند ،غمگین و افسرده . یک شیر نر و دو شیر ماده هم در قفسی بودند آلوده و با بوی تعفن شدید که بسیار آزار دهنده بود .
امیرمحمد هم دماغشو گرفته بود و میگفت پیف پیف چه بوی گندی میده !!!!
چند میمون ، دو گراز، دو شتر دو کوهان، تعدادی میش و بز کوهی و گوزن زرد اروپایی ، تعداد محدودی پرنده و محوطه ای که به نگهداری از قوها اختصاص داده شده بود، و تعداد اندکی دیگر از گونه های مختلف حیوانات … از دیگر ساکنین این باغ وحش بودند .
امیرمحمد علیرغم اینکه دوست داشت به همه حیوانات حتی شیر دست بزنه ولی فقط موفق شد به لاک پشت دست بزنه .