زمستان و فیروزکوه
هجدهم دی ماه خبردار شدیم یکی از آشناهامون فوت شدند و مراسم تشییع جنازه صبح روز جمعه در فیروزکوه برگزار میشه . من چون شنبه امتحان شبکه های کامپیوتری پیشرفته داشتم نتونستم برم . بابایی هم لطف کرد برای اینکه من خوب درس بخونم امیرمحمد و با خودش برد . عمو همت و فرناز جون و عمو اشکان هم بودند . بعد از تشییع جنازه به رستوران نمرود رفتند و نهار خوردند . بعد از نهار هم به کتالان رفتند .
بالای کوه رفتند و امیرمحمد با بابایی و عمو همت حسابی برف بازی کرد .
غروب وقتی برگشتند قائمشهر، امیرمحمد از خستگی هلاک بود . بابایی گفت کل راهو تو ماشین خوابیده بود . امیرمحمد گفت مامانی نهار تو رستوران خوردیم . برای شما هم چلو کباب گرفتیم . بعد از کوهنوردی و برف بازی برام تعریف کرد . گفت : مامانی عمو اشکان و فرناز جون خیلی تنبل بودند نتونستند تا بالای کوه بیان ولی من با بابایی و عمو همت تا نوک قله بالا رفتیم . ولی چون هوا خیلی سرد بود هیچ پرنده ای نبود که بابایی شکارش کنه ( عکس زیر و فرناز جون در حالیکه که خودش نشسته بود گرفت . عمو همت و امیرمحمد تو عکس نقطه شدند )
پنجشنبه 25 دی که مراسم روز هفت بود راهی فیروزکوه شدیم . از اول هفته امیرمحمد گیر داده بود که فرناز گفته ما پنجشنبه میریم فیروزکوه فرنوش هم میاد شما هم بیایین . مامانی میشه ما هم بریم ؟ آخه فرنوش هم میاد ... تو اون روز هم امیرمحمد و بابایی و عمو همت کوهنوردی داشتند والبته این دفعه یه قله را فتح کردند . خیلی برف نبود تا پسر کوچولوی ما یه برف بازی درست و حسابی کنند .
رفتیم خونه خاله جون فهیمه . به هوای سرمای فیروزکوه کلی لباس گرم بردیم ولی هوا خوب بود خونه خاله جون فهیمه هم حسابی گرم بود . عمو همت نون سنگگ داغ خرید و یه عصرونه مفصل خوردیم . خاله جون فهیمه برای شام هم یه آبگوشت حسابی گذاشت . آقایون مشغول دیدن فوتبال شدند . خانمها هم مشغول بخور بخور و صحبت و خنده و ... امیرمحمد هم بین خانمها و آقایون تردد میکرد .... تند و تند ازمون پذیرایی میکرد ... تخمه ... میوه ... آجیل ... شیرینی ... بامیه ... خونه خاله جون فهیمه همیشه و در هر حال همه مدل خوردنی پیدا میشه ...
امیرمحمد تو این بین برامون کنسرت اجرا کرد . از آشپزخونه چند تا قابلمه گرفت ، برامون مثلا جاز زد و آواز خوند و رقصید. ما هم که دیگه ترکیده بودیم از خنده امیرمحمد هم که خیلی بهش خوش گذشته بود گفت مامانی همه هفته ها پنجشنبه و جمعه بیاییم فیروزکوه ... خیلی خوش میگذره ...
آخر شب به بابایی خبر دادن که متاسفانه یکی از دوستهاش که سرطان داشت فوت کرده . بابایی هم گفت که باید صبح بریم تا به مراسم ختم برسیم .
امیرمحمد شب پیش فرنوش جون خوابید . خاله جون برای صبحانه امیرمحمد هم کله پاچه درست کرد . یعنی یک پذیرایی در حد عالی بعد از خوردن صبحانه تا حاضر شدن من و بابایی امیرمحمد با عمو همت رفت پارک و کمی بازی کرد . برف که اصلا نبود زمین خشک خشک بود . بعد از خداحافظی راهی قائمشهر شدیم ....
الهی دردهایی هست كه با هیچ گوشی نمیتوان گفت
گفتنیهایی هست كه هیچ قلبی محرم آن نیست...
الهی تلاشهایی هست كه جز به مدد تو ثمر نمیبخشد
تغییراتی هست كه جز به تقدیر تو ممكن نیست
دعاهایی هست كه جز به آمین تو اجابت نمیشود
الهی قدمهای گمشدهای دارم كه تنها هدایتگرش تویی
افكار آشفتهای دارم، كه تنها سامان دهندهاش تویی
الهی مرا تو دعا كن ، برای من تو دعا كن ، دعای مرا تو دعا كن