گلودرد
ساعت ۵ صبح سه شنبه با صدای سرفه های آنچنانی امیرمحمد از خواب بیدار شدم . از شب قبل یک کمی بیحال بود . تب داشت ، بینیش هم کیپ شده بود .گفت : مامانی گلوم درد میکنه . نمیتونم نفس بکشم .
بهش قطره استامینوفن دادم . قطره بینی هم براش آوردم . اول یک کمی نق نق کرد ولی بعد خودش قطره رو تو بینیش ریخت . خوابش برد. صبح دلم نیومد برم اداره . تلفنی مرخصیمو اطلاع دادم . بعد از خوردن صبحانه با بابایی امیرمحمد و به دکتر بردیم . دکتر خودش فقط بعداز ظهرها هست این شد که پیش یک متخصص اطفال دیگه رفتیم . کنار مطب دکتر مغازه اسباب بازی فروشی بود . پسرک گیر داد که مامانی برام یه چیزی بخر ... خریدو موکول کردم به برگشت از مطب . بعد از برگشت از مطب یادش بود که باید اسباب بازی بخره ... بعد از کلی بالا پایین کردن اسباب بازیها ، البته بیشتر تفنگ و شمشیر وسایل زیر انتخاب شد .... اجازه نداد که اسباب بازیها به خونه برسه . همونجا تو ماشین همه را باز کرد . هیجان زده بود بخاطر داشتن دستبند و نارنجک ....
بعد از خریداسباب بازی ، چون روز معلم بود با خرید یک بسته بزرگ شکلات به مهد کودک رفتیم ... به محض ورود به مهد کودک امیرمحمد ساغرجونو دید بلند گفت : روزتون مبارک من برای شما شکلات آوردم . به مهساجون ، فاطمه جون ، آتنا جون و خانم باقریان مدیریت مهد کودک هم همینطوری تبریک گفت .
فقط یک دقیقه هم رفت تو کلاسشو برگشت . یک کوچولو هم با خرگوشهای گوشه حیاط مهد کودک بازی کرد .
بعد از خوردن داروها و نهارش باز هم بیحال بود، کنار اسباب بازیهاش خوابش برد . خدا رو شکر بعد از بیدارشدن سرحال شد و حسابی با اسباب بازیهای جدیدش بازی کرد .
عزیزم خیلی بدنش ضعیف ... خیلی زود به زود مریض میشه ... تا میاد یک کمی چاق و چله بشه ، مریضی به سراغش میاد . معمولا هم سرماخوردگی و گلودرد ...
همیشه دلم میخواست لپهای بچه ام مثل لپهای سگ آقای پتیول سریال مهاجران آویزون باشه ولی کوچولو بچه ما خیلی ریزه میزه ست ... چیزی که هیچ وقت نداشت لپ بود....
خدایا به داده ات شکر ....