امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

عشق مامان و بابا

جشن مهد کودک ( جهان کودک )

1391/3/28 21:28
2,014 بازدید
اشتراک گذاری

  وقتی رامسر بودیم ، مهسا جون مدیر داخلی مهدکودک امیرمحمد بهمون تلفن زد و برای جشن فارغ التحصیلی بچه های مهد که در روز چهارشنبه برگزار میشد دعوتمون کرد . سه شنبه هم که امیرمحمد از مهد کودک اومد خونه ، کارت دعوت برامون آورده بود . اولین باری بود که در جشن مهد کودک شرکت میکردیم . چهارشنبه ساعت ۴ با بابایی و امیرمحمد به سمت سالن برگزاری جشن حرکت کردیم . تو راه امیرمحمد گفت : مامانی ، فاطمه جون گفت عزیزانتونو با خودتون بیارید جشن . گفتم عزیزانتون .. گفت آره . گفتم یعنی کی ؟ گفت نمیدونم من به فاطمه جون گفتم آخه عزیز من که خونه ما نیست  خونه خودشون . گفتم آها ...  گفت مادر بزرگهاتونو بیارید ؟ گفت آره اگه مادربزرگهاتون هستند اونهارو هم بیارید جشن . گفتم پس چرا به مادرجون نگفتی ؟ گفت چه میدونم!! آخه من که یادم نبود . تازه یادم اومد . من که نمیدونستم باید به مادرجون بگم ...

    ساعت چهارو نیم به سالن رسیدیم . سالن مملو از جمعیت بود . جا برای نشستن پیدا کردیم و مسقر شدیم . دیدم که امیرمحمد داره به دور و برش نگاه میکنه . خودش و به من چسبوند و گفت مامانی دوستمو دیدی؟ گفت کی ؟ گفت کیاناز  .  درست پشت سرمون نشسته بود . با کیاناز و مامانش آشنا شدم . دو تا بچه ها را کنار هم نشوندیم . بچه های رده سنی مختلف برنامه شعر و موسیقی اجرا کردند . برنامه های خوبی برای بچه ها بود . یک آقایی هم که لباس الاغ پوشیده بود حسابی بچه ها را خندوند و سرگرم کرد.

                 

    یک دفعه امیرمحمد از جاش بلند شد و به سمت یک پسر بامزه تپل مپل رفت که در حال دویدن بود . پسرک یکسره میدوید . هر چی امیرمحمد بهش میگفت ندو  وایسا کارت دارم ...اصلا گوش نمیکرد. از این گوشه سالن میدوید به اون طرف از اون طرف هم میدوید به این طرف ... مامانشو  هم دیدم که هیچ عکس العملی نشون نمیداد . در حال دویدن ناگهان به یک دختر بچه خورد و دخترک را انداخت .  دویدم سمت دخترک بلندش کردم . امیرمحمد هم آمد به سمت ما . گفت مامانی این دوستم آتوسا... قربون مهربونیش بره مادر با دستهای کوچیکش اشکهای آتوسا را پاک کرد و بهش گفت گریه نکن الآن خوب میشی ...  جالب اینه که مادر آتوسا رو هم ندیدم .( حتی با افتادن آتوسا روی زمین ، کسی به سمتش نیومد )  امیرمحمد گفت : مامانی اون ارسام ... هر چی بهش میگن اینقدر ندو باز بدو بدو میکنه !!!   آهان ... ارسام...  خیلی دوست داشتم ببینمش  آخه امیرمحمد راجع بهش زیاد حرف میزنه اینکه همیشه لگوشو خراب میکنه یا تو مهد هولش میده .  با مامان ارسام صحبت کردم و بهش گفتم که امیرمحمد همیشه از آزار و اذیت ارسام برام تعریف میکنه ولی مامان ارسام گفت که ارسام هیچی در مورد مهد کودک نمیگه ...!!!

                  

     در حال گفتگو بودیم که صدای گریه امیرمحمد  اومد . ارسام در حال دویدن با اون هیکل درشتش امیرمحمد و هول داد ، اونم افتاد . من و بابایی با هم به سمت امیرمحمد رفتیم . در حال گریه ،  بابایی بغلش کرد و از سالن خارج شدیم . بابایی از صدای بلند بلندگو ، سرش درد گرفته بود . هر چی امیرمحمد با گریه اصرار کرد که دوباره برگردیم سالن ، ولی بابایی قبول نکرد . رفتیم به سمت ماشین . امیرمحمد گفت پس برای من یه چیزی بخرین من بخورم . به قنادی رفتیم و فالوده و بستنی خوردیم .  یک کلاه تولد بن تن هم برای خودش انتخاب کرد . موقع برگشت هم تو ماشین خوابش برد .

             قنادی ایران زمین

اینقدر همه چی سریع گذشت که نتونستم از دوستهای امیرمحمد عکس بگیرم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)