شب قدر (21 رمضان) در کتالان
شب ۲۱ رمضان ، خاله جون فهیمه و عمو همت در مسجد کتالان افطاری میدادند . ما هم دعوت شدیم . عمو همت از بابایی خواست که بامیه و زولبیا بخره . پنجشنبه ظهر، بابایی و امیرمحمد با ۲۰ کیلو بامیه و زولبیا اومدن اداره دنبالم تا راهی کتالان شویم . سال قبل که آقاجون تو کتالان البته تو خونشون افطاری میداد هم بامیه و زولبیا را ما خریده بودیم که از قائمشهر ببریم ولی تو راه جاده بسته شده بود تا ما به مراسم افطار برسیم مهمونها رفته بودند . وقتی از رسیدن به موقع ما ناامید شدند نزدیک افطار رفتند فیروزکوه و بامیه و زولبیا خریدند . پارسال حدود ۵ کیلو بود . ولی امسال ۲۰ کیلو . نزدیک کتالان که شدیم ساعت حدود ۲ بود . گفتم اهل خانه را اذیت کنیم . زنگ زدم و گفتم تو جاده تصادف شده ، جاده را بستند حالا حالا هم باز نمیشه . فرهاد گفت حالا کو تا افطار الآن ساعت ۲ تا ساعت ۸ شما میرسید . بقیه هم متوجه مکالمه ما شدند و کمی نگران . گفتم باشه حالا که ما دیر میرسیم شما بیایید دم در بامیه ها را ببرید داخل ... سر کارشون گذاشتم ... کلی خندیدیم ... فرهاد و فرناز و فرنوش با کلی ذوق و شوق به استقبال امیرمحمد اومدن .
غروب برای چیدن سفره به مسجد رفتیم . امیرمحمد با یگانه جون دختر خوشگل نسرین خانم حسابی دوست شد و یگانه بنده خدا بغلش کرد و باهم به مسجد رفتند . تو مسجد من بیشتر مراقب امیرمحمد بودم که خرابکاری نکنه . آقا تشریف برده بود بالای منبر !!!!
تو مسجد که بودیم امیتیس جون و مامانش هم از تهران رسیدند . حالا شیطنت این دو تا وروجک شروع شد ، امیتیس درحال هول دادن امیرمحمد بود که جداشون کردم و با امیرمحمد به خانه برگشتیم .
قبل ازرسیدن به خونه، دایی جون رضا را دیدیم و کلی خوراکی برای امیرمحمد خرید . موقع افطار امیرمحمد با بابایی به مجلس مردانه رفت . البته وسطهای مجلس به ما ملحق شد . بابایی گفت امیرمحمد گفته میخوام برم پیش فرنوش ...
مجلس افطاری به خوبی و خوشی برگزار شد . انشاء الله قبول باشد ...
روز بعد باز هم شیطنتهای امیتیس و امیرمحمد . امیرمحمد روی مبل کلی حرکات ورزشی انجام داد . این دفعه برای امیرمحمد کلی اسباب بازی بردم . حالا امیتیس بود که وسایل امیرمحمد و میخواست و البته پسرم هم با مهربونی همه وسایلشو میداد .
امیتیس هم برای امیرمحمد یک تی شرت CK و یک شلوارک خوشگل کادو خریده بود . ممنونم عزیزم .
دایی جون فرهاد هم بچه ها رو برد مغازه و کلی خوراکی براشون خرید .
بعد از افطار فرهاد و فرناز و فرنوش با کمک زن دایی جون کباب درست کردند و همگی خوردیم . خیلی هم خوشمزه بود . جای شما خالی ...