امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

عشق مامان و بابا

شب قدر (21 رمضان) در کتالان

1391/5/23 19:44
811 بازدید
اشتراک گذاری

  شب ۲۱ رمضان ، خاله جون فهیمه و عمو همت در مسجد کتالان افطاری میدادند . ما هم دعوت شدیم . عمو همت از بابایی خواست که بامیه و زولبیا بخره . پنجشنبه ظهر، بابایی و امیرمحمد با ۲۰ کیلو بامیه و زولبیا اومدن اداره دنبالم تا راهی کتالان شویم . سال قبل که آقاجون تو کتالان البته تو خونشون افطاری میداد هم بامیه و زولبیا را ما خریده بودیم که از قائمشهر ببریم ولی تو راه جاده بسته شده بود تا ما به مراسم افطار برسیم مهمونها رفته بودند . وقتی از رسیدن به موقع ما ناامید شدند نزدیک افطار رفتند فیروزکوه و بامیه و زولبیا خریدند . پارسال حدود ۵ کیلو بود . ولی امسال ۲۰ کیلو . نزدیک کتالان که شدیم ساعت حدود ۲ بود . گفتم اهل خانه را اذیت کنیم . زنگ زدم و گفتم تو جاده تصادف شده ، جاده را بستند حالا حالا هم باز نمیشه . فرهاد گفت حالا کو تا افطار الآن ساعت ۲ تا ساعت ۸ شما میرسید . بقیه هم متوجه مکالمه ما شدند و کمی نگران . گفتم باشه حالا که ما دیر میرسیم شما بیایید دم در بامیه ها را ببرید داخل ... سر کارشون گذاشتم ... کلی خندیدیم ... فرهاد و فرناز و فرنوش با کلی ذوق و شوق به استقبال امیرمحمد اومدن .

                   

   غروب برای چیدن سفره به مسجد رفتیم . امیرمحمد با یگانه جون دختر خوشگل نسرین خانم حسابی دوست شد و یگانه بنده خدا بغلش کرد و باهم به مسجد رفتند .  تو مسجد من بیشتر مراقب امیرمحمد بودم که خرابکاری نکنه . آقا تشریف برده بود بالای منبر !!!!

               

    تو مسجد که بودیم امیتیس جون و مامانش هم از تهران رسیدند . حالا شیطنت این دو تا وروجک شروع شد ، امیتیس درحال هول دادن  امیرمحمد بود که جداشون کردم و با امیرمحمد به خانه برگشتیم .

   قبل ازرسیدن به خونه، دایی جون رضا را دیدیم و کلی خوراکی برای امیرمحمد خرید . موقع افطار امیرمحمد با بابایی به مجلس مردانه رفت . البته وسطهای مجلس به ما ملحق شد . بابایی گفت امیرمحمد گفته میخوام برم پیش فرنوش ...

مجلس افطاری به خوبی و خوشی برگزار شد . انشاء الله قبول باشد ...

  روز بعد باز هم شیطنتهای امیتیس و امیرمحمد . امیرمحمد روی مبل کلی حرکات ورزشی انجام داد . این دفعه برای امیرمحمد کلی اسباب بازی بردم . حالا امیتیس بود که وسایل امیرمحمد و میخواست و البته پسرم هم با مهربونی همه وسایلشو میداد .   

            

امیتیس هم برای امیرمحمد یک تی شرت CK و یک شلوارک خوشگل کادو خریده بود . ممنونم عزیزم .

دایی جون فرهاد هم بچه ها رو برد مغازه و کلی خوراکی براشون خرید .

بعد از افطار فرهاد و فرناز و فرنوش  با کمک زن دایی جون کباب درست کردند و همگی خوردیم . خیلی هم خوشمزه بود . جای شما خالی ...

              

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

lمامان بردیا
26 مرداد 91 23:31
قبول باشه خدارو شکر امسال واقعا چیزی پیش نیومدا حالا ÷ارسال 5کیلو بود امسال 20کیلورو چه میکردین


ممنونم عزیزم ... عبادت شما هم قبول باشه ... احتمالا باید خیرات میکردیم ...
مهناز
1 شهریور 91 11:24
زنده باشی آقای ورزشکار


ممنونم ...
مهرنوش مامان مهزیار
4 شهریور 91 7:28
سلام عزیزم
نماز و روزه هاتون قبول عیدتون هم مبارک . کجایی خانم کم پیدا شدی دلم براتون تنگ شده


ممنونم عزیزم ...هستم خانمی ... الآن میام پیشت ...
مامان رهام
4 شهریور 91 9:09
پسر ورزشکار بالای منبر چیکار داری!!


شیطونی ....