امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

عشق مامان و بابا

حاشیه های جشن تولد

1393/11/29 20:12
1,037 بازدید
اشتراک گذاری

  

    روزی که قرار بود فرنوش جون از تهران بیاد به آقای بزرگی(راننده سرویس ) گفتم تا امیرمحمد و به خونه عزیز ببره .  خودم هم از اداره رفتم اونجا . بابایی ساعت 2 به امیرمحمد زنگ زد و گفت بیام دنبالت با هم بریم خونه؟ امیرمحمد هم جواب داد : بابایی فرنوش هنوز نیومده منتظرشم . فرنوشی حدود ساعت 4 اومد . امیرمحمد هم که در پوست خود نمیگنجید . غروب امیرمحمد گفت مامانی  میشه فردا آمادگی نرم متفکر  حدود  ساعت 7 گفتم امیرمحمد حاضر شو بریم خونه . جواب داد: مامانی هنوز شام نخوردیم . خنده

   وقتی هم که بابایی اومد به بابایی گفت میشه شب همینجا بخوابیم متنظر  همه اینها به عشق فرنوش جون بود . در هر حال کلی تلاش کرد تا دوشنبه آمادگی نره و پیش فرنوش جون بمونه که با مخالفت ما مواجه شد . تعجب

شب قبل از تولد، جشن عروسی دختر عمه مامانی بود . همگی به عروسی رفتیم . خیلی هم بهمون خوش گذشت .  امیرمحمد در کمال ناباوری کلی برامون رقصید .

    از چند وقت پیش برای امیرمحمد سیستم جایزه در نظر گرفتیم . قضیه از اونجایی شروع شد که یه روز با هم رفتیم خرید . جلوی یه اسباب بازی فروشی ایستادیم امیرمحمد مجموعه شخصیت های بن تن و دید و گفت مامانی میشه برام بخری . همون روز  چند تا اسباب بازی با هم خریده بودیم . بهش گفتم نه دیگه امروز نمیتونم چیز دیگه ای برات بخرم . امیرمحمد هم بغض کرد  و گفت شما خیلی مامان بدی هستی چرا هر چی که من میخوام برام نمیخری ؟؟ من هم مستأصل ... کلی باهاش حرف زدم و براش توضیح دادم که همه بچه ها که نباید همه اسباب بازیها رو تو خونه هاشون داشته باشن . خیلی از مامان باباها پول ندارن که اسباب بازی بخرن . با هم توافق کردیم به ازای کارهای خیلی خوبی که امیرمحمد انجام میده  بهش ستاره بدیم وقتی ستاره هاش به بیست رسید مجموعه بن تن و براش بخرم . بعدش هم به این روال ادامه بدیم و هر چی که امیرمحمد خواست البته به شرط اینکه مامانی و بابایی هم تشخیص بدن که وسیله خوبیه و همچنین اگه شرایط خرید داشته باشن برای امیرمحمد بخرن .  در هر حال وقتی تبلتو که وعده کادوی تولد بود زودتر از موعد برای امیرمحمد خریدیم قرار شد امیرمحمد تلاش بیشتری بکنه تا بتونه تعداد ستاره هاشو به بیست  برسونه تا تو جشن تولدش از مامانی و بابایی کادو بگیره . تا شب قبل از جشن تعداد ستاره ها 18 بود . در جشن عروسی دختر عمه مامانی امیرمحمد به قدری پسر آقایی بود که با ارفاق دو تا ستاره بکجا گرفت و تعداد ستاره هاشو به بیست رسوند و موفق به دریافت مجموعه شخصیتهای بن تن تو جشن تولد شد . ( حدودا سه ماه طول کشید تا بیست تا ستاره بگیره . مامانی به سختی ستاره میده چشمک )

   روز پنجشنبه امیرمحمد از صبح خیلی آقا بود . تو تزئینات هم کمک فرناز و فرنوش میکرد . یه وقت ایده های الکی و اولکی میداد که اصرار به انجامشون داشت ولی دخترها قانعش میکردند که فکرش خیلی جالب نیست. خندونک

ژله خرده شیشه را  تزئین کرد . ( ترایفل های رنگی ماه و ستاره روی ژله قرار داد).

   مهمونی تولد از ساعت 6 عصر بود . همانند سالهای قبل اولین مهمونهامون آقا ایلیا و مادرجون و عمه جون خدیجه بودند که ساعت 4 و نیم اومدند . البته به اصرار ایلیا که دوست داشت زودتر بیاد .چشمک امیرمحمد و ایلیا مشغول بازی و شیطنت شدند . کم کم بقیه مهمونها هم اومدند . وسطهای مهمونی متوجه صدای بلند عمه جون خدیجه شدم که سر ایلیا و امیرمحمد داد زد و پسرها رو از هم جدا کرد . عمه جون گفت خیلی سرو صدا میکنن . بهتر تا آخر تولد از هم دور باشن..  این هم قیافه ناراحت پسرم ... تعجب

    امیرمحمد و بغل کردم و با خودم بردم تو اتاقش گفتم برام تعریف کن ببینم چی شد ?  با بغض گفت تقصیر عمو همت بود . من و ایلیا داشتیم بازی میکردیم عمو همت خواست مارو از هم جدا کنه من هم با دندونهام بلوز ایلیا رو گرفتم تا نتونه من و ازش جدا کنه ولی عمه جون فکر کرد دارم ایلیا رو گاز میگیرم . عمه جون بد، همش سر ما داد میزنه!بهش بگو از خونه ما بره بیرون گریه دیگه نمیخوام ببینمش عصبانی بهش گفتم حرف بد نزنه که حسابی از دستش ناراحت میشم . ولی خیلی اخمو و عصبانی بود . عمه جون خدیجه رو توجیه کردیم که بچه ها در حال بازی بودند و براش سوء تفاهم پیش اومده . ولی پسر ناز نازی ما که اصلا دوست نداره تو جمع دعواش کنن خیلی بهش برخورد . معمولا با ترفندهای من آروم میشه ولی هر کاری کردم آروم نشد . یه گوشه نشست و اصلا هم با کسی حرف نزد . تقریبا همه مهمونها هم نازشو کشیدند ولی راضی نشد که نشد . متفکر گریه

     تا اینکه موقع شام فرنوش جونی دل به دلش داد و سرحالش کرد . من هم کلی ذوق کردم. یعنی واقعا قبلش حال خیلی خیلی بدی داشتم . گیج  بعد از شام هم با تلاش فرنوش جون ،  امیرمحمد برامون رقصید اون هم یه رقص تاریخی . دست همه مهمونها رو هم گرفت و باهاشون رقصید .

شکلک های محدثه

   موقع فوت کردن و بریدن کیک ، بچه ها خیلی خوب رفتار کردند . کیک و اول امیرمحمد برد بعد ایلیا و آتوسا و امیتیس هم یه چاقویی به کیک زدند .

این هم دایی جون فرهاد که حسابی بچه ها خصوصا آقا ایلیا رو رقصوند .

 امیرمحمد و بابابزرگهای مهربون که حسابی خسته شده بودند . (جفتشون آواز خوندند)خسته

    تم تولد قرمز و مشکی بود . کسانی که تم و رعایت کردند هم امیرمحمد ، مامانی ، بابایی ، خاله جون فهیمه ، عمه جون مهناز ، عمو اشکان ، الهام جون و علی آقا  بودند .

    زحمت باز کردن کادوها با عمه جون مریم بود . قبل از باز کردن کادوها امیرمحمد رفت دستشویی و  گفت صبر کنید تا من بیام . دایی جون بهمن کادوشو تو پارکینگ گذاشته بودند . امیرمحمد وقتی از دستشویی اومد و دوچرخه رو  دید کلی ذوق کرد . انگاری باورش نمیشد .  دایی جون بهمن که زحمت درست کردن کباب و کشید ، با دوچرخه ای که برای امیرمحمد خرید حسابی سورپرایزش کرد . بوس

آقا پرهام و آقا پویان

راستی الهام جون هم با کلی بادکنک بادشده قرمز و مشکی به جشن امیرمحمد اومد . تشویق

   این هم امیرمحمد و بادکنکها . برای اولین بار تو این سالها چند تا بادکنک سالم موند . خندونک البته بقیه را برخلاف سالهای قبل امیرمحمد نترکوند . خنده

محبت این هم دسته گل روز ولنتاین از طرف بابایی  محبت

پسندها (1)

نظرات (0)