امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

عشق مامان و بابا

کتالان بدون مامانی

1394/3/10 21:52
822 بازدید
اشتراک گذاری

    این روزها بدجوری درگیر کارهای اداره هستم . وقتی هم میرسم خونه اصلا انرژی برای درس خوندن ندارم . تنها وقتی که دارم آخر هفته است . از طرفی تابستان نزدیک شده و عزیز و بابابزرگ هم راهی کتالان شدند . بابایی هم برای اینکه بتونم درس بخونم با امیرمحمد آخر هفته رفتند کتالان .  ظهر پنجشنبه 7 خرداد راهی کتالان شدند . وقتی از اداره به خونه رسیدم با دیدن خونه خالی بدجوری دلم گرفت . گریه 

به موبایل بابایی زنگ زدم و با امیرمحمد صحبت کردم . بهش گفتم خیلی دلم براش تنگ شده . بهم جواب داد خوب با ما میومدی ... خودت گفتی میخواهی درس بخونی و نمیتونی بیایی !!!!  گیج

عصر روز جمعه برگشتند . امیرمحمد برام تعریف کرد که با اردکها و جوجه های  عزیز کلی بازی کرد و عزیز هم هی میگفت که گناه دارند میمیرند . زبان

صبح جمعه با بابایی و دایی جون مهندس به میورد رفتند و کلی گوسفند دیدند . تشویق

کلی هم کوهنوردی کردند .

با بابایی چندتا کبک وکبوتر شکار کردند.به زمینهای بابابزرگ هم رفتند و کلی عکس با ژستهای قشنگ گرفت . چشمک 

دلـــــم برایـت تنـگـ شـده اســت همــه کســِ مـن ... 

پسندها (1)

نظرات (0)