کتالان بدون مامانی
این روزها بدجوری درگیر کارهای اداره هستم . وقتی هم میرسم خونه اصلا انرژی برای درس خوندن ندارم . تنها وقتی که دارم آخر هفته است . از طرفی تابستان نزدیک شده و عزیز و بابابزرگ هم راهی کتالان شدند . بابایی هم برای اینکه بتونم درس بخونم با امیرمحمد آخر هفته رفتند کتالان . ظهر پنجشنبه 7 خرداد راهی کتالان شدند . وقتی از اداره به خونه رسیدم با دیدن خونه خالی بدجوری دلم گرفت .
به موبایل بابایی زنگ زدم و با امیرمحمد صحبت کردم . بهش گفتم خیلی دلم براش تنگ شده . بهم جواب داد خوب با ما میومدی ... خودت گفتی میخواهی درس بخونی و نمیتونی بیایی !!!!
عصر روز جمعه برگشتند . امیرمحمد برام تعریف کرد که با اردکها و جوجه های عزیز کلی بازی کرد و عزیز هم هی میگفت که گناه دارند میمیرند .
صبح جمعه با بابایی و دایی جون مهندس به میورد رفتند و کلی گوسفند دیدند .
کلی هم کوهنوردی کردند .
با بابایی چندتا کبک وکبوتر شکار کردند.به زمینهای بابابزرگ هم رفتند و کلی عکس با ژستهای قشنگ گرفت .
دلـــــم برایـت تنـگـ شـده اســت همــه کســِ مـن ...