امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

عروسک خرسی

عاشق عروسک خرسیت بودی           این عروسکو خاله جون فهیمه برات خریده بود . حالا بازی با خرسی رو نگاه کن .....                      برداشت اول:                  برداشت دوم :                                      ...
20 مرداد 1388

دست خوردن

     پسر جان چیه اینقدر دست میخوری آبرومون رفت مگه مامانو بابات بهت غذا نمیدن که همش دستات تو دهنت                    اینجا بابایی دستاتو بسته تا نتونی بخوریشون  ...
30 فروردين 1388

مهمترین اتفاقات دوران نوزادی

    مامانی در تاریخ ۲۲/۱۱/۸۷ درحالیکه فقط ۱۲ روزه بودی توسط دکتر شاه حسینی ختنه شدی خیلی گریه کردی در حدی که گریه های زیادت منجر به بروز بیماری فتق شد و در تاریخ ۱۱/۱۲/۸۷  در شروع دومین ماه زندگیت توسط دکتر هادی پور در بیمارستان بابل کلینیک جراحی شدی. یک شب هم بدون بابایی و مامانی تنها در بیمارستان بودی . نازززززززززززززی پسر گلم          اینجا برای اولین بار چشمهای قشنگتو دیدیم .   این یه خنده باحال  اینم آخر جذبه   بازم که خوابی کپل ...
28 اسفند 1387

روز میوه

دست نوشته های بابایی ....   تو برام قیمتی هستی، مثل الماس، مثل یاقوت وطلائی ،نه تو خورشیدی که تو شبای تارم میدرخشی و میرقصی و میبخشی به من غمزده هستی، وای اگر که تو نباشی، وای اگه یه آن، یه لحظه، تو عزیز من نباشی...    روز میوه       ...
11 بهمن 1387

نشانه های آمدن

... شب بود .تنها بودم . از ۱۰ روز قبل فرناز اومده بود پیشم ولی دو روز قبل از اون شب رفته بود.بابایی تازه اومد خونه . ساعت ۱۰ و نیم شب یهویی یه دردی احساس کردم . با خودم گفتم  خودشه منتظرت بودم . سعی کردم خونسرد باشم . به بابات چیزی نگفتم به دکتر زنگ زدم اونم گفت وقتشه ... گفت برو بیمارستان تا بیام . رفتم دوش گرفتم . از حمام که اومدم بیرون ، دیدم عزیز رو مبل نشسته . بابایی رفته بود دنبالش...   حواسش جمع مکالمه تلفنی من با دکتر و شنید...   نگرانی رو تو چشای هردوشون دیدم ...  خودم خیلی خونسرد بودم .. ساعت ۱ رسیدیم بیمارستان . بردنم اتاق زایمان ...   کم کم شروع شد   &nbs...
10 بهمن 1387