امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

عشق مامان و بابا

سیزده بدر 1390

   پسر کوچیک ما روز سیزده بدر حالش خوب نبود یک کمی تب داشت . ( شروع آبله مرغان ) رفتیم بیرون که سیزده را بدر کنیم و خیلی زود برگشتیم خونه . این هم چند تا عکس ....   امیر محمد : وقتی کمک بابا میکنه ...                                                                      &nbs...
16 فروردين 1390

جملات قصار4

  امروز روز هفتم فروردین ۹۰. برای نهار مرغ و کشمش پلو درست کردم . در حال تفت دادن کشمش بودم که امیر محمد به آشپزخانه آمد.              گفت :مامانی پاستیل بده بخورم . گفتم : پسرم الآن وقت نهار  نباید پاستیل بخوری . ببینم کشمش میخوری بهت بدم ؟ با بی میلی گفت : اوه  گفتم اوه نه  ، گفت بله ...   تو کف دستش چند تا کشمش گذاشتم  .... علیرغم اینکه کشمش دوست داره ولی چون دلش پاستیل میخواست  با عصبانیت کشمشها رو ریخت ...   در حالیکه با خودش می گفت : چه چیزهایی میده           ...
7 فروردين 1390

مرغ و خروس و اردک عید شما مبارک

                   پسر کوچیک ما موقع سال تحویل خواب بود . روز عید اول به دیدن بابابزرگ و مادرجون  بعد به دیدن آقاجون و عزیز رفتیم . خیلی خوش گذشت . امیرمحمد هم جمله معروف عیدانه داشت :   مرغ و خروس و اردک     عید شما مبارک                                                   &nb...
3 فروردين 1390

تبریک نوروز 90

                                                بار دیگر هنگامه جلوه طبیعت فرا رسید. پس شاکرانه سپاس باد آن خدای مهربان را که زمین و زمان و گردش فصول را اینگونه زیبا آفرید. بهار آغاز می‏ شود، به زیبایی پرواز یک کبوتر، به لطافت باز شدن غنچه‏های گل سرخ و به امید حضور هر آنچه برکت و نعمت است. و اینک نسیم سرمست بهار، سبکبال، معطر و خندان به این سو و آن سو دامن می‏ کشد و به شما دوستان همیشگی و همه آنانی که دوستشان د...
28 اسفند 1389

سیگار کشیدن ممنوع

        امروز جمعه ۲۷  اسفند ۸۹ به همراه بابایی رفتیم کلبه کودک تا برای پسر اسباب بازی(اسب تک شاخ ) بخریم. بابایی و پسر مشغول نگاه کردن به ویترین بودند و هرکدام یه چیزی میگفتند . امیرمحمد خیلی جدی با انگشتش  به یک اسباب بازی اشاره میکنه و   از بابایی میپرسه  : بابایی به نظر شما اون چیه ؟       و من و باباش موندیم حیرون .... مامانی فدای شیرین زبونیهاش بشه ...   همانطوریکه به ویترین نگاه میکردیم احساس کردم حواس امیر محمد یه جای دیگه ست . دیدم داره به یه آقایی که در حال سیگار کشیدن نگاه میکنه .  وقتی اون آقا بهش نگاه کرد&nbs...
27 اسفند 1389

امیر محمد در آرایشگاه

      دیروز (یکشنبه ۲۲ اسفند) با بابایی و امیرمحمد رفتیم آرایشگاه تا آقا قاسم (آرایشگر) موهای پسر و کوتاه کنه . امیر محمد تو آرایشگاه خیلی بی حوصله میشه . اصولا از اینکه مجبور باشه چند دقیقه یکجا بشینه ناراحت و عصبی میشه . ولی گوش شیطون کر دیروز خیلی پسر خوبی بود . اول با یه آقای پیرمرد که بهش شکلات داده بود، دوست شد و کلی باهاش حرف زد.        نوبت امیر محمد شد ... رو صندلی نشست ...   و بدون هیچ مقاومتی  اجازه داد که آقا قاسم موهاشو کوتاه کنه ... تو آرایشگاه یه آهنگ ملایم در حال پخش بود .... آرایشگرها خسته و مشغول کار خودشون بودن تا اینکه یهو آه...
23 اسفند 1389

شیرینکاری پسر

یک نمونه دیگه از کارهای عجیب وغریب پسر      دیشب مشغول دیدن تلویزیون بودیم که یهو امیر محمد پا شد و رفت تو اتاق خواب . بعد از چند دقیقه احساس کردم خیلی ساکت و صامت شده . رفتم ببینم چکار میکنه ....    آقا پسر کشوی میز توالتو باز کرد ، ولی از اونجایی که نمیتونست به محتویات داخلش دسترسی پیدا کنه ، پرید رو تخت و از اونجا رفت روی میز توالت نشست و کیف لوازم آرایش مامانی و از کشو برداشت. وقتی من بهش رسیدم مشغول باز کردن کیف بود ازش پرسیدم : امیر محمد چکار میکنی ؟ جواب داد : مامانی پسر میخواد رژلب بزنه ... فکرکردم درست نشنیدم! ... با تعجب دوباره سوالمو تکرار کردم ... با جدیت جواب داد میخوام رژ...
18 اسفند 1389

تست هوش

   امیر محمد خیلی دوست داره روی اپن آشپزخونه بشینه و به همه چی دست بزنه . دیشب بابایی اونو گذاشت روی اپن . امیرمحمد به محض نشستن گفت : بابایی به چیزی دست نزنیا ! مامانی عصبی میشه ! سماور دست نزنی ، یهو آب جوش میریزه یدفه میسوزی . اونوقت باید بریم دکتر . حواست هست فهمیدی ؟  و بابایی مونده بود که به پسر چی بگه ...... حالا خواننده عزیز شما بگو این چیزهایی که امیر محمد به بابایی گفت چی بود ؟    ...
16 اسفند 1389

عواقب تنبیه

     معمولا تنبیه بدنی تو خونه نداریم . دیروز که از اداره رفتم بیرون ،خیلی خسته بودم . پسر و از مادرجون گرفتم و رفتم خونه . امیرمحمد هم بی حوصله بود . خیلی هم گیر میداد . غذاشو دادم . لباسهاشو عوض کردم . سعی کردم بخوابونمش ولی نمیخوابید . خودم کلافه بودم . دراز کشیدم  ولی حواسم بهش بود که خرابکاری نکنه . تا اینکه یه کار بدی کرد، شلوارشو خیس کرد .اونم کجا؟ رو صندلی میز کامپیوتر  من هم که خیلی خسته بودم دعواش کردم و پشت دستشو زدم . نگام کرد:   بعد با عصبانیت بهم گفت مامانی دستتو بده، دستمو که بهش دادم اونم پشت دستمو زد و گفت دیگه دست منو نزن فهمیدی فهمیدی ؟     &nbs...
12 اسفند 1389