امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

عشق مامان و بابا

طوس و حکیم ابوالقاسم فردوسی

   در دومین روز سفرمان به مشهد ، با اتوبوسی که سازمان در اختیارمان قرار داده بود و به همراه بقیه همکاران که از نقاط مختلف کشور به پابوس امام رضا آمده بودند ،به طوس آرامگاه حکیم ابوالقاسم فردوسی ، صاحب شاهکار شاهنامه رفتیم .                                       امیر محمد در داخل ماشین با پسر یکی از همکارانم که در گرگان زندگی میکردند بنام ایلیا ، دوست و همبازی شد . طوس همانقدر که برای امیرمحمد جذاب نبود ، برای بابایی که عاشق شعر و شاعری...
24 مهر 1390

امیرمحمد موش موشک

    بعد از ظهر اولین روز سفرمان در مشهد ، به مرکز تجاری پروما رفتیم . هوا خیلی سرد بود. در بدو ورود آقای امیرمحمد چیپس و ذرت خواستند .                                       پس از کمی گشت و گذار در طبقات به طبقه آخر رفتیم که مرکز بازی بچه ها بود .  نمدونم چه جوریه بااینکه امیرمحمد خیلی به پارک و مراکز بازی میره ، باز هم برای رفتن به پارک بازی بیتابی میکنه . تا بابایی بلیط ورودی بگیره و وارد سرزمین بازی بشیم  کمتر از یک دقیقه طول کشید ، ولی ...
22 مهر 1390

مسافرت به مشهد مقدس

                                 سه شنبه ۱۲ مهر ساعت ۹ صبح از قائمشهر به مقصد مشهد حرکت کردیم . هوا بارونی بود    . این سفر از طرف اداره  قسمتمون شده بود . با امیرمحمد اولین بار بود که به مشهد میرفتیم . قبل از رفتن به همه میگفت:  میخوام برم مشهد.. زیارت امام رضا ...  برم سرسره آبی ... برم باغ وحش ...   قبل از حرکت امیرمحمدبا عمه ها و خاله جون فهیمه خداحافظی کرد و بهمشون گفت: نایب الزیاره ام ،  حلالم کنید .....    قر...
18 مهر 1390

توصیه های پزشکی پسر

    امیر محمد کمی سرما خورده بود . براش وقت دکتر گرفته بودم . ولی چون  هوا خیلی سرد بود  نمیخواستم ببرمش . پسرک گیر داد که مامانی منو ببر دکتر ...  من مریضم .. ببین سرفه میکنم ... من تب دارم ...آه آه آه ...بریم خانم دکتر دوا بده ... آمپول بزنم خوب بشم ...                          یک فیلمی بازی کرد که بالاخره راضی شدم و با هم رفتیم . هوا بارونی بود. دکتر معاینه کرد و گفت مشکل خاصی نداره ...  به دکتر گفتم : خانم دکتر امیر محمد غذا نمیخوره ... بهش بگید که چی بخوره .....
2 مهر 1390

حرفهای کودکانه

    بابایی وقتی اومد خونه ،خیلی خسته بود . دراز کشید که استراحتی کنه . مشغول کارهای خودم بودم که پسرک صدام کرد .   مامانی شوهرتو خفه کردم ...   دیدی؟ ....   دیدم بالشتشو  رو صورت بابایی گذاشته و داره فشار میده ...   کلی خندیدم ...   بابایی هم برای اینکه به بازی بچه حال بیشتری بده ...   داد میزد:  یکی کمک کنه ... خفه شدم !!!!   امیر محمد هم حسابی حال کرد ...        این کارو چند وقت پیش هم انجام داده بود. یادم که اون موقع حرف ه رو  خ   تلفظ میکرد  و وقتی بالشتو رو سر باباییش گذاشته ب...
25 شهريور 1390

عید قربان

                      صبح روز عید قربان اول به خونه بابابزرگ و مادر جون رفتیم. امیر محمد به همه گفت عید قربونیتون مبارک . با آقا ایلیا کلی بازی کرد .                                      با بابایی هم کباب درست کردند و حسابی به قول خودش کباب ببعی خورد .         تا جا داشت هم عمه جون خدیجه بهش کباب گوجه داد . &nb...
17 شهريور 1390

تعطیلات عیدفطر90

    تعطیلات عید فطر به مدت ۳ روز از تاریخ  نهم لغایت یازدهم شهریور به همراه بابایی و امیر محمد به کتالان رفتیم . هوا بسیار سرد بود . بطوریکه بابابزرگ بخاری روشن کرد.  بقیه اعضای خانواده هم از تهران آمده بودند . فرناز و فرنوش و امیتیس عزیزم به همراه پدر و مادرشون .   به امیر محمد خیلی خوش گذشت . تا میتونست بازی و شیطونی کرد.      بابابزرگ هم به مناسبت عید فطر بزغاله  خرید . حسابی کباب خوری کردیم . امیر محمد و امیتیس از صبح منتظر بزغاله  بودند .                       &n...
12 شهريور 1390

تغییرات رفتاری امیرمحمد

      امروز  ۶ آبان ۱۳۹۰ امیرمحمد ۲سال و ۹ ماهش شده. دارم به تغییرات رفتاری و گفتاریش فکر میکنم .    تا جند وقت پیش یکسری اشتباهات گفتاری داشت. ما میگفتیم: اصطلاحات جدید زبان فارسی از زبان امیرمحمد . مثلا : مامانی تو    بمر   Bemor (بمیر)  تا من بیام بوست کنم زنده بشی .     مامانی سیب زمینی رو  پزیدی (پختی )   .      مامانی بیا با هم این غذاها رو    بپخیم    Bepokhim    (بپزیم )   و بخوریم . مامانی دیدی م...
6 شهريور 1390

دستگاه عابر بانک

       ۲۲ رمضان منزل عمه جون مهناز افطاری دعوت شدیم . تا امیر محمد از خواب بیدار بشه و راه بیفتیم ساعت ۷ شد . چون نزدیک افطار بود خیابونها خیلی شلوغ بود . امیر محمد در حال نگاه کردن به ماشینها و مغازه ها بود ...      یکهو به من گفت : مامانی میدونی این چیه ؟ دیدم به دستگاه عابر بانک اشاره میکنه ...    گفتم : نه چیه     گفت : این عابر بانک .... بابایی میره از توش پول میگیره برا من خوراکیهای خوشمزه میخره ...  من الآن کوچیکم ... هر وقت بزرگ شدم میرم از توش پول میگیرم ... پرسیدم : خوب از توش پول میگیری که چکار کنی ؟  گفت پولهارو میگیرم میزارم تو ق...
2 شهريور 1390