امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

عشق مامان و بابا

کله پاچه

     مادرجون کله پاچه درست کرد و از آنجایی که امیرمحمد خان کله پاچه دوست داره (البته نه به اندازه آبگوشت ) ،از  ما هم دعوت کرد که بریم خونشون و  کله پاچه بخوریم . ما هم رفتیم . بعد از اینکه پسرکمون غذاشو خورد شیطنتش گل کرد یه قابلمه بزرگ آورد و گفت: مامانی مثلا من ببعی هستم منو کله پاچه درست کنید و بخورید . این هم مراحل پختن و خوردن کله پاچه امیرمحمدی !!!!!                                        مدل جنین رفت تو قابلمه و چشماشو بس...
18 آذر 1390

محرم سال 1390

    فرا رسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی را حضور تمامی دوستان اهل دل    تسلیت و تعزیت عرض میکنیم .           ما را نسیم پرچم تو زنده می کند زخمی است دل که مرهم تو زنده می کند خشکیده بود چند صباحی قنات اشک این چشمه را ولی غم تو زنده می کند آه ای قتیل اشک، نفس های مرده را شور تو، روضه و دم تو زنده می کند ای خونبهای عشق، چه خوش گفت پیر ما: اسلام را محرم تو زنده می کند.     و اما حکایت امیرمحمد در عزاداری امام حسین . روز عاشورا به همراه بابایی و امیرمحمد به مراسم عزاداری رفتیم .         &...
16 آذر 1390

شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني...

    این شعر را خیلی اتفاقی در وبلاگی خواندم . خیلی خوشم آمد در حدی که خواستم در وبلاگ امیرمحمد بنویسم شعر کمی طولانيه ولی بخوانيد ، ارزشش را دارد ...   شبی از پشت يك تنهايي نمناك و باراني تو را با لهجه گلهاي نيلوفر صدا كردم تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم پس از يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس تو را از بين گلهايي كه در تنهايي ام روييد جدا كردم. و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي :" دلم حيران و سرگردان چشماني است رويايي. و من تنها براي ديدن آن چشمها تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها كردم" همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگينت ، حريم چشمهايم را به روي اشكي از جنس غر...
12 آذر 1390

شعرهای مهدکودک

    امیرمحمد در زمینه شعر و موسیقی استعداد فوق العاده ای داره . از نوزادیش هر وقت میخواستم بخوابونمش براش شعر میخوندم . و این شعرها همیشه تکرار میشد . یادم یه روز  در حال خوندن یه شعری بودم که یه وقفه ای در شعر خوندنم بوجود اومد و شنیدم که امیرمحمد ادامه شعرو با زبان خودش خوند . خیلی برای من و بابایی جالب بود. آخه خیلی کوچیک بود . از اون موقع دیگه با هم شعر میخوندیم .                      پسرک ما از تیر ماه به مهد کودک رفت . البته ماههای مرداد و مهر به خاطر مسافرتهایی که رفته بودیم به مهد کودک نرفت .  &nbs...
11 آذر 1390

پسرک باهوش ما

    بابایی تو آشپزخونه بود  . من در حال دیدن تلویزیون و امیر محمد هم در حال بازی . نمیخواستم امیرمحمد  متوجه صحبت من با بابایی بشه . به بابایی گفتم چند تا تلخ برام بیار ( منظورم شکلات تلخ بود. چون تو اون روز امیرمحمد شکلات زیاد خورده بود نمیخواستم دیگه بهش بدم ) بابایی که انگاری متوجه منظور من نشده بود هاج و واج نگام کرد که یعنی منظورت چیه ؟ که   ناگاه پسر زرنگ مامان که کاملا حواسش به ما بود ، به بابایی گفت : شکلات تلخو میگه دیگه بابایی لطفا برای من هم بیار...                       ...
7 آذر 1390

امیرمحمد و عشق حیوانات

   پسرک ما عاشق حیوانات اهلی و وحشیه . از هیچ حیوونی هم نمیترسه . خلاصه اینکه عاشق پرنده و چرنده و خزنده ست ...  تو خونه هم دو تا   مرغ عشق به نامهای پرنس و پرنسس داریم که خیلی دوستشون داره .                                                              امیرمحمد و بزغاله در کتالان      &...
25 آبان 1390

بازیهای بابایی و پسرک

    این روزها بازار شکار حسابی داغ ، پدر و پسر مشغول شکار ، من هم مشعول کباب کردن شکارها هستم .      یکی از بازیهای مورد علاقه امیر محمد و البته بابایی رفتن به شکار . از پذیرایی به اتاق خواب میرن ، از اتاق خواب به آشپزخانه . یعنی به تمام سوراخ سنبه های این آپارتمان ۷۰ متریمون سرک میکشن تا پرنده ای یا درنده ای شکار کنن .   مامانی دیدی اون پرنده رو کشتم! تق تق ۰۰۰ بیا برامون کباب کن بخوریم قوی بشیم ... بابایی یه دایناسور بالای سر مامانیه  بکشش... بیا کشتم ... حالا دفنش کنیم ...   بابایی یه تمساح زیر تخت بود کشتمش،با تبر ریزریزش کردم ... انداختمش تو ک...
20 آبان 1390

بازیهای مامانی و پسرک

من و امیرمحمد معمولا تو بازیهامون برای خرید به فروشگاه پوشاک ، کیف و کفش ، سوپرمارکت و میوه فروشی میریم .            سلام آقای فروشنده ، سلام ... خیار دارید ؟ بله ..  کیلویی چنده ؟  ۱۰۰۰ تومن ... یک کیلو بدید لطفا ... چشم الآن با ترازو براتون میکشم ...  بفرمایید اینم پول ...  چشم اینم بقیه پولتون ... دست شما درد نکنه خداحافظ ... خداحافظ                                  مامانی بیا بریم م...
20 آبان 1390

باغ وحش وکیل آباد

         در سومین روز سفرمان به مشهد ، از آنجایی که به امیر محمد قول رفتن به باغ وحش را داده بودیم به همراه بابایی راهی شدیم . امیرمحمد جلیقه ای که از بازار الماس براش خریده بودیم را پوشید . قربونش برم . خیلی بامزه شده بود .                          به باغ وحش رسیدیم . از آنجایی که شنیده بودیم حیوانات باغ وحش ، چیپس و پفک و پفیلا میخورند ، بابایی هم یک بسته بزرگ پفیلا خرید . اول به سمت قفس مارها و تمساحها رفتیم  .     به شدت از مار وحشت دارم...
25 مهر 1390