امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

محرم سال 1390

1390/9/16 19:00
789 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

فرا رسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی را حضور تمامی دوستان اهل دل

 

 تسلیت و تعزیت عرض میکنیم . 

       

ما را نسیم پرچم تو زنده می کند
زخمی است دل که مرهم تو زنده می کند
خشکیده بود چند صباحی قنات اشک
این چشمه را ولی غم تو زنده می کند
آه ای قتیل اشک، نفس های مرده را
شور تو، روضه و دم تو زنده می کند
ای خونبهای عشق، چه خوش گفت پیر ما:
اسلام را محرم تو زنده می کند.

    و اما حکایت امیرمحمد در عزاداری امام حسین . روز عاشورا به همراه بابایی و امیرمحمد به مراسم عزاداری رفتیم .

                      

   علیرغم اینکه هوا آفتابی بود ولی سوز و سرمای زمستانی نیز حاکم بود . دیدن دسته های عزاداری برای امیرمحمد خیلی جالب بود . اولین چیزی که گفت : با دیدن بچه هایی که طبل میزدن به بابایی گفت من که طبل ندارم . بابایی هم گفت شما طبل داشتی ولی طبلتو شکوندی .

   به همراه دسته های عزاداری به سمت میدان شهر حرکت کردیم .امیر محمد هم رفت رو کول بابایی و کلی زنجیر و سینه زد .

                           

  در یه قسمت گهواره علی اصغر را دیدیم که دوتا کبوتر هم روش گذاشته بودن پسرم تو گهواره پول نذری گذاشت و کبوترها رو به قول خودش نازی کرد .

                        

   از کنار کبوترها تکون نمیخورد . بهش گفتم امیر محمد بیا بریم جلوتر اونجا یه شیر بزرگ هست ببینیم . فوری راه افتاد درحالیکه با خودش زمزمه میکرد پس حتما گرگ هم هست !!!!

    در حال برگشت از مراسم هاناجون و عمه جون بهناز را دیدیم . با هم برگشتیم . رفتیم منزل آقای رودباری که غذای نذری بگیریم . صف طولانی بود . با امیرمحمد رفتم جلوی صف دیدم به بعضی ها بدون صف غذا میدن . گفتم مامانی دستاتو ببر جلو غذا بگیر. امیرمحمد هم دستاشو برد جلو و خانم رودباری هم بهش غدا داد و جالب این بود که میگفت ماست نمیدن ؟ من ماست میخوام . عمه جون بهناز هم گفت : پسر فکر میکنه اینجا رستوران که ماست میخواد !!!   غذاهای نذریو گرفتیم و رفتیم خونه مادرجونو  غذاهامونو خوردیم .                                  انشاءالله نذر همه قبول باشه

                        

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)