امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

عشق مامان و بابا

برگ جریمه

       دیشب ۱۱مرداد،  با بابایی مشغول دیدن تلویزیون بودم که امیرمحمد با یه کاغذ تو دستش اومد طرفم ،        کاغذ و به من داد و گفت : مامانی بفرمایید این مال شما...   با تعجب  گفتم : این چیه ؟    جواب داد :  من پلیسم ... شما جریمه شدی ...        با ناراحتی گفتم : آخه آقای پلیس من که خلافی نکردم  برای چی جریمه شدم ؟ .....    گفت : مامانی شما خلاف کردی ؟           پرسیدم : مثلا چه خلافی ؟      رفت تو حالت فکر : &nbs...
12 مرداد 1390

کنسرت

         امیر محمد به موسیقی خیلی علاقه داره . یه وقتهایی به قدری غرق در آهنگ میشه که وقتی صداش میکنیم هیچ واکنشی نشون نمیده ....یا وقتی آهنگ شاد میشنوه فوری پا میشه ، ورجه وورجه میکنه .. به قول خودش میرقصه ... تصمیم گرفتیم به یه کنسرت ببریمش تا از نزدیک ببینه ...                          لطفا روی ادامه مطلب کلیک کنید....             ...
5 مرداد 1390

تور کشتی کاتاماران

         آنتالیا ، شهر ساحل و دریاست؛ روزهای درخشان، مثل خورشید و شب‌های آرام شبیه به مدیترانه ؛ شهری با جمعیت جوان که اولین سکونت‌گاه‌های انسانی ترکیه را در خود دارد؛ شهر هیجان بازی‌های آبی و رستوران‌ها و کافه‌های سنگی....     آنتالیا شهر ورزش‌های دریایی مثل موج‌سواری ، اسکی روی  آب و قایق‌رانی    است. تور کشتی کاتاماران  از مسافران با غذاها و نوشیدنی‌های مختلف و موسیقی زنده، روی دریای مدیترانه پذیرایی می‌کند. در این تور توقف‌های کوتاهی هست برای این‌که از روی صخره‌ها توی آب شیرجه...
3 مرداد 1390

مسافرت با هواپیما

      تیر ماه ۹۰ ، با بابایی و امیرمحمدم با هواپیما به مسافرت رفتیم . سفر خیلی جالبی بود . پسرکم اولین بار بود که سوار هواپیما میشد . پروازمون ساعت هشت و نیم صبح ۱۶ تیر از فرودگاه امام خمینی بود . روز قبل نهارو خونه مادرجون خوردیم و راهی تهران شدیم .  امیر محمد هم به همه میگفت : میخواهیم بریم تورکیه (ترکیه ) شما هم بیایید ...      غروب به خونه خاله جون رسیدیم . پسرکم با دیدن فرناز و فرنوش کلی ذوق کرد. برای انجام تشریفان پرواز باید دو ساعت قبل از شروع پرواز در فرودگاه حاضر میشدیم . اینطوری بود که ساعت پنج ونیم از خونه راه افتادیم و بهمراه  دایی جون ...
2 مرداد 1390

تولد 6 سالگی آقا ایلیا

     دیروز ۱۳ تیر  تولد ۶ سالگی ایلیا ،پسر عمه امیر محمد  تو خونه مادرجون بود . صبح به جشن تولد دعوت شدیم . یه خونه که رسیدم غذای امیر محمدو بهش دادم و سریع خوابوندمش که تو تولد سرحال باشه .      پسر خوش تیپم که از خواب بیدارشد ، لباسشو پوشیدم و به موهاش ژل زدم . گفت : مامانی موخامو(موهامو)  فشن کردی ؟ ... گفتم آره عزیزم ... چه موهایی...            در بدو ورود پسرم به ایلیا گفت : ای ای تولدت مبارک.   ولی ایلیا انگار نه انگار ....                ...
14 تير 1390

اولین روز مهدکودک

     بالاخره روزی که نباید فرارسید . امیر محمد اول تیر سال ۱۳۹۰  زمانیکه ۲ سال و ۵ ماهش بود به مهدکودک رفت . خیلی شیطون و بازیگوش شده بود . کنترلش تو خونه اونم توسط  مادرجون خیلی سخت بود . این بود که با بابایی تصمیم گرفتیم بذاریمش مهد . بعد از کلی تحقیق و تفحص مهد جهان کودک انتخاب شد . کارهای اولیه را انجام دادیم ... گرفتن آزمایش ، گرفتن گواهی سلامت از پزشک معتمد و...       خود امیر محمد هم دوست داشت که بره مهدکودک .  از چند روز قبل از رفتن ، تو خونه کیفشو میگرفت و          میگفت: مامانی خداحافظ ، میگفتم کجا بری ؟ میگف...
10 تير 1390

دریای بابلسر

       جمعه ۲۰ خرداد ۹۰ به اتفاق بابابزرگ ، مادرجون و عمه های امیرمحمد ( غیر از عمه مریم و خانواده اش که  بدلیل امتحانات پرهام و پویان در قرنطینه بودن ) به سواحل دریای بابلسر رفتیم . از شب قبل به امیر محمد گفته بودم فردا میریم دریا که پسرم شن بازی و آب بازی کنه . صبح زود بیدار شد و به محض اینکه بیدار شد گفت :  مامانی بریم دریا، ای ای (ایلیا) منتظرم.....     بالاخره تا حاضر بشیم یه کمی طول کشید .         این هم پسر آماده و منتظر و  بی حوصله ما :            &nbs...
22 خرداد 1390

تعطیلات خرداد 90

      از ۱۳ تا ۱۵ خرداد تعطیل بود . از آنجایی که آقاجون آنژیو گرافی کرده بود ، قرار بر این شد تا همه خانواده تعطیلات را با عزیز و آقاجون در کتالان بگذرانیم صبح روز جمعه به اتفاق پسر کوچولو و بابایی به کتالان رفتیم .  هوا کمی سرد بود . امیتیس کوچولو هم آنجا بود . قربونش بره عمه کلی کارهای جدید یاد گرفته . به امیر محمد میگه ام مم .  امیر محمد کلی با امیتیس و فرناز و فرنوش بازی کرد البته یه وقتهایی هم که به امیتیس حسادت میکنه بهش ضربه میزنه .همه حواسشون بود که امیرمحمد بلایی سر امیتیس نیاره . البته امیتیس هم چنگ میزنه . شب اولی که اونجا بود امیر محمد کنار فرنوش خوابید ... گناهی فرنوش چ...
16 خرداد 1390

یاد بگیرید که سخت نگیرید و از زندگی لذت ببرید ( به بهانه روز مادر)

   گاهی وقتها ، زمانیکه خیلی خسته میشم با خودم فکر میکنم زندگی مجردی که آدم فقط در قبال خودش مسئولیت دارد خیلی بهتر از متأهل بودن است . ولی بعد که خوب فکر میکنم از افکار خودم پشیمان میشوم. زندگی اینجوریه دیگه ... روزهای سخت هم جزئی از اون ...   وقتی زندگی برایت خیلی سخت شد به یاد بیاور که دریای آرام، ناخدای قهرمان نمی سازد. ..   روزهای کودکی هیچ چیز به نظرمان پیجیده نمی رسید. تنها چیزی که به آن فکر می کردیم مداد رنگی و شکلات و عیدی بود. چیزهایی که نمی دانستیم ،هیچ اهمیتی برایمان نداشتند چون به چیزهایی که احتمال داشت اذیتمان کنند کاملاً بی توجه بودیم. اما هرچه سنمان بالاتر رفت نسبت به چیزهای اطرافمان ...
11 خرداد 1390