امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا

اولین روز مهدکودک

1390/4/10 12:11
1,168 بازدید
اشتراک گذاری

     بالاخره روزی که نباید فرارسید . امیر محمد اول تیر سال ۱۳۹۰  زمانیکه ۲ سال و ۵ ماهش بود به مهدکودک رفت . خیلی شیطون و بازیگوش شده بود . کنترلش تو خونه اونم توسط  مادرجون خیلی سخت بود . این بود که با بابایی تصمیم گرفتیم بذاریمش مهد . بعد از کلی تحقیق و تفحص مهد جهان کودک انتخاب شد . کارهای اولیه را انجام دادیم ... گرفتن آزمایش ، گرفتن گواهی سلامت از پزشک معتمد و... 

     خود امیر محمد هم دوست داشت که بره مهدکودک .  از چند روز قبل از رفتن ، تو خونه کیفشو میگرفت و

         میگفت: مامانی خداحافظ ، میگفتم کجا بری ؟ میگفت: دارم میرم مهد کودک . میگفتم: مهد کودک چکار کنی ؟ میگفت : نقاشی بکشم ... با بچه خا (بچه ها) بازی کنم  و...  

 

     بالاخره روز اول تیر فرارسید . من و بابایی هیچکدام سر کارمون نرفتیم . به محض اینکه به امیر محمد گفتم مامانی بیدار شو تا بریم مهدکودک ... سریع از تختش اومد بیرون ...  آمادش کردم که بریم  ولی تا خودمون حاضر بشیم  یه کمی طول کشید .. پسر هم بیحوصله ، شروع به نق نق کرد ... مامانی بریم دیگه ... بابایی برم مهدکودک ... این هم عکس بی حوصله بودنش :

                   

بالاخره حاضر شدیم ... ببینید پسرم چه عجله داری برای رفتن ... این هم موقع خروج از منزل :

                

    به مهد رسیدیم . با خوشحالی رفت بغل ساغر جون  (مدیر داخلی مهد)  با ما هم خداحافظی کرد . همزمان با رفتن امیر محمد به داخل ساختمان ، آقایی با پسرش اومد ... پسرک داخل نمیرفت و گریه میکرد . یه جور عجیبی شدم ... نزدیک بود گریه کنم .. خودمو کنترل کردم ...

البته  ناگفته نماند مدیر مهد خواسته بود قبل از اول تیر به مدت یک هفته ،روزی ۱۰ الی ۳۰ دقیقه امیر محمد به  مهد بره  تا به فضا عادت کنه .. دو روز رفت ولی روز سوم مربیش گفت دیگه نیارینش ، پسر شما همه جور آمادگی اومدن به مهدو داره ... این بود که بصورت رسمی از اول تیر رفت .

    امیر محمد از ساعت ۸ تا ۱۰ مهد بود . بابایی ساعت ۱۰ رفت دنبالش ... گفت که خیلی بی حوصله بود ... به محض اومدن به خونه خوابید ... احتمالا خیلی شیطنت  و بازی کرد... وقتی بیدار شد ازش راجع به مهد پرسیدم  ... گفت : مامانی تو استخر توپ رفتم ، شن بازی کردم ، غدا خوردم، بچه خارو زدم ...   بهش گفتم : مامانی زدن که کار خوبی نیست ...نباید بچه هارو بزنی باید باهاشون دوست باشی ... نازیشون کنی .. 

 ولی باز جوابمو اینطوری داد: من مرد عنکبوتیم ، خمه (همه ) بچه خارو (بچه ها) میزنم ...      

       چند روز بعد که با مدیر مهد ، خانم باقریان صحبت کردم ، گفت در طول سالهایی که مهد کودک داشته امیر محمد جزء بچه هایی بود که هیچ دلتنگی برای بابا و مامانش نداشت و جالب که خیلی زود با بقیه دوست شد و این دوستی در حدی صمیمی شد، که به خودش اجازه داد در بدو ورود به بچه های دیگه دست درازی کنه ...

این عکسو تو حیاط مهد کودک گرفتم :

            

  به امید روزی که پسرمو راهی دانشگاه کنم ...  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)