امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا

عید قربان

1390/6/17 11:52
761 بازدید
اشتراک گذاری

                   

  صبح روز عید قربان اول به خونه بابابزرگ و مادر جون رفتیم. امیر محمد به همه گفت عید قربونیتون مبارک . با آقا ایلیا کلی بازی کرد . 

                                  

با بابایی هم کباب درست کردند و حسابی به قول خودش کباب ببعی خورد .      

 تا جا داشت هم عمه جون خدیجه بهش کباب گوجه داد .  

                                 

    برای نهار به خونه عزیز و آقاجون رفتیم . اونجا هم حسابی بازی کرد. بعد از نهار به دایی جون مهندس گفت :برام آبمیوه میخری؟  دایی جون فرهاد هم گفت بله که میخرم ... با هم رفتند سوپر سر کوچه کلی خرید کردند ... وقتی اومدن ازش پرسیدم از دایی جون فرهاد تشکر کردی ؟ گفت آره ... گفتم چی گفتی ؟ جواب داد: گفتم دست شما درد نکنه،  ایشاالله داماد بشی. من میام عروسیت میرقصم .... دایی جون فرهاد هم که از ذوقش داشت غش میکرد ...   عزیز دل مادر ....

    غروب برگشتیم خونه . بابایی مشعول تمیزکردن ریش تراشش بود . امیر محمد هم یه آچار برداشت و گفت :مثلا من آقای تعمیرکارم دوچرخه ام خراب شده ،میخوام درستش کنم . منم مشغول خرد کردن گوشت بودم ، که یکدفعه چاقو به انگشتم خورد و از انگشتم خون آمد . گفتم آخ دستمو بریدم ...

     امیر محمد هم فوری بهم گفت:  مامانی مگه  نمیدونی چاقو خطرناکه نباید دست بزنی! چرا مواظب نبودی ؟ گوشتو باید بدی بابایی خرد کنه شما بایدبایدباید (داشت فکر میکرد)     پیاز خرد کنی !  آخه بابایی مرد ، خیلی قویه!!!!!

 

                  

بعد از این اتفاق تلفنی با فرنوش حرف زد . به فرنوش گفت : کله پوک عیدت مبارک فرنوش هم بهش گفت پس تو کله کدویی ...   بهر حال  این کله برای خودش داستانیه .

 از فرنوش پرسید : خاله جون فهیمه  چکار میکنه؟ فرنوش گفت داره گوشت ریز  میکنه .  فوری به فرنوش گفت:  بهش بگو مواظب باشه دستشو نبره . مامانی دستشو برید ...
                                     

پسندها (1)

نظرات (0)