امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا

حرفهای کودکانه

1390/6/25 11:43
814 بازدید
اشتراک گذاری

    بابایی وقتی اومد خونه ،خیلی خسته بود . دراز کشید که استراحتی کنه . مشغول کارهای خودم بودم که پسرک صدام کرد .   مامانی شوهرتو خفه کردم ...   دیدی؟ ....   دیدم بالشتشو  رو صورت بابایی گذاشته و داره فشار میده ...   کلی خندیدم ...   بابایی هم برای اینکه به بازی بچه حال بیشتری بده ...   داد میزد:  یکی کمک کنه ... خفه شدم !!!!   امیر محمد هم حسابی حال کرد ...    

  این کارو چند وقت پیش هم انجام داده بود. یادم که اون موقع حرف ه رو  خ   تلفظ میکرد  و وقتی بالشتو رو سر باباییش گذاشته بود،  داد میزد و میگفت: مامانی شوخرتو خفه کردم  ...

            

 

وقتی خیالش راحت شد که باباییش هیچ مقاوتی نمیکه  .. دستهاشو آورد بالا و بهم گفت : مامانی بازوهامو ببین ، من خیلی قویم .... بابایی رو خفه کردم ...

         

وای وای وای ترسیدم ...مادر به قربونت ،  واقعاٌ هم که چه بازوهای چاق و چله ای داری ...!!!!!   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)