حرفهای کودکانه
بابایی وقتی اومد خونه ،خیلی خسته بود . دراز کشید که استراحتی کنه . مشغول کارهای خودم بودم که پسرک صدام کرد . مامانی شوهرتو خفه کردم ... دیدی؟ .... دیدم بالشتشو رو صورت بابایی گذاشته و داره فشار میده ... کلی خندیدم ... بابایی هم برای اینکه به بازی بچه حال بیشتری بده ... داد میزد: یکی کمک کنه ... خفه شدم !!!! امیر محمد هم حسابی حال کرد ...
این کارو چند وقت پیش هم انجام داده بود. یادم که اون موقع حرف ه رو خ تلفظ میکرد و وقتی بالشتو رو سر باباییش گذاشته بود، داد میزد و میگفت: مامانی شوخرتو خفه کردم ...
وقتی خیالش راحت شد که باباییش هیچ مقاوتی نمیکه .. دستهاشو آورد بالا و بهم گفت : مامانی بازوهامو ببین ، من خیلی قویم .... بابایی رو خفه کردم ...
وای وای وای ترسیدم ...مادر به قربونت ، واقعاٌ هم که چه بازوهای چاق و چله ای داری ...!!!!!