امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

عشق مامان و بابا

تب ویروسی

1390/11/3 10:03
2,335 بازدید
اشتراک گذاری

      در شرایطی که فکر میکردیم امیرمحمد حالش خوب شده دوباره حالش بد شد . صبح  چهارشنبه 28 دی بعد از چند روز تب ، اولین روزی بود که امیرمحمدم تب نداشت . خیلی خوشحال شده و راهی اداره شدم . حدود ساعت 8 بابایی بهم پیام داد که امیرمحمد هر چی میخوره بالا میاره ... نگران شدم . آخه خودمم مریض شده بودم و روز قبل در مرخصی استعلاجی بودم . چون آخر ماه بود کلی کار روی میزم بود . اداره ...  بچه ... زندگی ... خیلی بهم ریخته بودم ... سعی کردم کارهامو سریعتر انجام بدم و برم ... تا اینکه رئیسمون برای یک کار اداری به دیدنم اومد و وقتی حالت پریشان و مستأصل منو دید گفت پاشو برو به بچه برسه خانم  ...

   فوری رفتم . بابایی پسرکو به مطب دکتر برده بود . وقتی رسیدم خیلی بی حال بود . سرم بهش وصل بود . آه مادر بمیره ..... با اون چشمهایی که از بیحالی خمار شده بود بهم گفت مامانی مریض شدم ...   

             امیرمحمدم در مطب دکتر

   وقتی سرمش تموم شد بردیمش خونه . البته دکتر دستور بستری نوشت و گفت اگر حالت تهوعش خوب نشد باید ببریمش بیمارستان بستریش کنیم . وقتی رفتیم خونه فقط چند ساعتی خوب بود . بردیمش بیمارستان و پسرکم بستری شد .وقتی خانم پرستار میخواست بهش سرم وصل کنه ازش پرسید میخواهی آمپول بزنی ؟ خانم پرستار که از حالت محزون امیرمحمد حسابی متأثر شده بود، گفت آره پسرم یه آمپول کوچولو میزنم . پسرک شجاع من گفت باشه ولی یواش بزن . خوب .... نگران

 بر اساس آزمایشاتی که انجام شد معلوم گردیدکه  بچه کوچولم  دچار تب ویروسی شده واینطوری بود که  3 شب در بیمارستان بستری شد .

              امیرمحمدم روی تخت بیمارستان

   شبها تا صبح بیدار بودم . باید تبش کنترل میشد . به بابایی اجازه نمیدادن زیاد بمونه . اونم خیلی عصبی شده بود . همه نگران بودن ... شب دوم عمه جون مهناز اومد بیمارستان تا صبح موند . خدا بهش سلامتی بده . خیلی کمک حالم شد .  روز ملاقات هم همه به دیدنت اومدن چون چیزی نمیتونستی بخوری و سک سک و لپ لپ و تخم مرغ شانسی دوست داشتی کلی برات از این چور چیزها آوردن .

 امیرمحمد چهار تا دوست به اسمهای فرحان و ایلیا و امیرحسین و امیرعلی تو بیمارستان پیدا کرد . ایلیا با دیدن کله امیرمحمد همش میخندید و بهش میگفت مگه تو حسن کچلی ؟ امیرمحمد هم میگفت نه من امیرمحمدم ...  

 شنبه 1 بهمن همزمان با روز تولد عمه جون خدیجه امیرمحمد حالش خوب شد و  از بیمارستان ترخیص شد . و عمه جون خدیجه هم گفت بهترین کادویی که میتونست در روز تولدش بگیره خبر بهبود برادر زاده دوست داشتنیش بود .

با سپاس از پرستارهای دلسوز ، امید بهبودی برای همه بچه های مریض را دارم . انشاء الله که هیچوقت در هیچ کجای دنیا هیچ بچه ای روی تخت بیمارستان نباشد .  قهر 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

کارن
3 مهر 91 10:28
سلام الهی من فدای چشمای خوشگلت برم چقدر ناراحت شدم که دیر دیدم ولی بخدا الان از کیه وارد وبلاگ خودمم نشدم امیدوارم هیچوقت دیگه مریض نشی جیگرم بوس


ممنونم خاله ...