امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

خونه جدید عزیز و آقاجون

1391/4/10 21:49
678 بازدید
اشتراک گذاری

    بابایی از بعد از ظهر پنجشنبه تا روز بعد با دوستهاش رفت بیرون . من و امیرمحمد هم رفتیم خونه عزیز. عزیز و آقاجون خونه ای که ۳۰ سال توش زندگی کرده بودند و فروختند و یه خونه قشنگ دیگه خریدند . جمعه هفته قبل هم به خونه جدید اسباب کشی کردند . امیرمحمد هم کلی تو اسباب کشی کمک کرد . البته  هنوز کاملا تو خونه جدید جابجا نشدند . غروب پنجشنبه بعد از دادن  غذای امیرمحمد به سمت خونه جدید آقاجون رفتیم ... ساعت حدود ۷ و نیم بود . امیرمحمد تو ماشین خوابش برد . وقتی رسیدیم اونجا تو خواب عمیق بود .

                   

       اون شب دایی جون رضا و زن دایی و امیتیس جون هم  بدون اطلاع قبلی از تهران اومدن . خیلی سورپرایز جالبی بود . وقتی اومدن امیرمحمد خواب بود .  یه دل سیر با امیتیس جونم بازی کردم . قربونش برم به قدری بامزه و خوش زبون شده که خدا میدونه .  اینقدر دور وبر امیرمحمد سرو صدا کردیم که ساعت ۱۱ شب بیدارشد . اونم از دیدن امیتیس خیلی خوشحال شد . کلی با هم بازی کردند . حدود ساعت ۲ نیمه شب به زور و بلا و تهدید خوابیدند . ۷ صبح امیرمحمد خان بیدارشد . اینقدر هم سر و صدا کرد ( البته به کارگردانی آقاجون ) تا امیتیس جون و بیدارش کرد . روز خیلی خوبی بود . بچه ها حسابی با اسباب بازیها بازی کردند و البته نسبت به دیدارهای قبلی تنش زیادی نداشتند . موقع جداشدن بچه ها ، امیرمحمد خیلی گریه کرد .

                   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

رایکا (پوسترساز)
11 تیر 91 13:23
سلام فاطمه جان. هر کار کردم نشد برات ایمیل بفرستم.نمیدونم چرا جی میل اینجوری شده.عزیزم بهم میگفتی عکس اصلی رو بدون چسب برات ایمیل میزدم من مرحله به مرحله ذخیره کرده بودم.خواهش میکنم باشه حتما اونجوری که خواستی برات درست میکنم امیدوارم خوشت بیاد.این دفعه اگه توی این عکس از چیزی خوشت نیومد بگو خودم برات حذفش میکنم.من دوس دارم کاملا راضی باشی.قربانت عزیزم
سمیه مامان ملیکا
11 تیر 91 20:20
سلام عزیزم
شادیهایتان مستدام


قربونت برم عزیزم ....
مامان نيما
12 تیر 91 10:51
عزيزم لينكتون كردم


ممنونم لطف کردی
ستاره زمینی
12 تیر 91 14:25
انشالا همیشه به شادی.
مامان محمد صادق(زهرا)
14 تیر 91 11:24
سلام عزیزم...

خوبین؟

اینقد این پستت و خوندنی نوشته بودی که من و برد به یاد خاطرات دور همیمون!

خیلی وقته از همه دوریم و تنها...

دلم یه سفر و دور همی میخواد!!!


.

چقدم به این ورووجک خوش گذشته!





آی گفتی ....

مامان بردیا
16 تیر 91 20:52
سلام عزیزم منم عاشق این ادبیاتشون هستم بردیا هم همیشه نگران مامان دوستش نداشته باشه والبته یه کمی هم باعث سو استفاده ما مامانا نیشه هاالهی فدای ژستت با موتورت بشم من
خونه نو اقا جون هم مبارک روزهای خوبی داشته باشین با هم


ممنونم عزیزم