امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

عشق مامان و بابا

موتور سواری

1391/4/6 19:25
735 بازدید
اشتراک گذاری

  با امیرمحمد تو خونه مشغول دیدن تلویزیون بودم که ناگهان از توی حیاط صدای توپ بازی بچه ها اومد . امیر محمد فوری رفت توی آشپزخونه ، بالای لباسشویی و از اونجا رفت بالای کابینت ، کنار پنجره ایستاد و به تماشا مشغول شد . گفتم چه خبر مامانی ؟ گفت هیچی امیرمحمد ( پسر همسایه طبقه بالا هم اسمش امیرمحمد ) داره با دوستش بازی میکنه . گفتم بیا پایین یه وقت میفتی گفت کاری نمیکنم میخوام نگاهشون کنم . بعد چند دقیقه با صدای بلند گفت  مادرجون  مادرجون .....  مادرجون و از پشت دیوار دید . مادرجون هم جوابشو داد گفت بیا بیرون پیش من بازی کن . یه نگاهی به من کرد و  گفت مامانی مادرجون میگه بیا بیرون بازی کن   ... به ساعت نگاه کردم حدود 7 غروب بود گفتم نه مامانی دیگه دیر . به مادرجونش گفت مامانی میگه نه ... مادرجون من  نمیام پیش مامانی میمونم  .... تعجب کردم میشه گفت خیلی عجیب غریب بود که که برای بیرون رفتن لج نکرد ....

    دلم براش سوخت   بعد از چند دقیقه ازش پرسیدم دوست داری بری بیرون پیش بچه ها .  با خوشحالی گفت آره . مامانی میخواهی منو ببری بیرون ؟  گفتم آره عزیزم ولی باید قول بدی هر وقت که ازت خواستم برگردیم خونه .  برای قول دادن انگشتشو آورد جلو و گفت باشه قول میدم .

                           

   رفتیم تو حیاط . بازی بچه ها براش جالب نبود . رفتیم تو کوچه یک کمی دنبال جوجه های تو کوچه دوید . گفتم امیرمحمد دوچرخه برات بیارم بازی کنی . از اونجایی که تنبل تشریف داره گفت نه مامانی موتورم  و بیار موتور سواری کنم . ( موتورش شارژیه ) . موتور و از خونه مادرجون گرفتم و به کوچه بردم . با موتور رفتیم به سمت سر  کوچه . موقع رفتن گفت : مامانی از مغازه آقای غضنفری یه چیزی برام میخری ؟ گفتم نه مامانی آخه پول با خودم نیاوردم . باز هم خیلی عاقلانه پذیرفت و گفت باشه . پس دفعه دیگه برام یه چیزی بخر گفتم خوب .  پس از کلی موتور سواری به حیاط خونه برگشتیم . با امیرمحمد پسر همسایمون هم مسابقه دادن و البته هر دفعه به توصیه و سفارش من امیر محمد کوچولوی من برنده مسابقه میشد .  بعد از کلی بازی به امیرمحمد گفتم دیگه بریم بالا . با تردیداز موتورش پیاده شد . گفت مامانی فقط یه کوچولو دیگه بازی کنم بعد بریم . چون خیلی پسر حرف گوش کنی شده بود دلم نیوند باهاش مخالفت کنم گفتم باشه . 

                    

     گوش شیطون کر ، اون روز خیلی خوب به همه حرفهام گوش کرد . رفتیم بالا .

   بهم گفت مامانی دیدی چه پسر خوبی بودم حالا که خیلی پسر خوبی بودم،  من و خیلی دوستم داری ؟

  عاشق این ادبیاتشم . همیشه نگران این که من دوستش نداشته باشم .

 خیلی بلند بهش گفتم آره پسر قشنگم من همیشه دوستت دارم ،عاشقتم ، هلاکتم ، میمیرم برات ....

ني ني شكلك

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)