امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

حاشیه های تولد امیرمحمد

1391/11/30 21:42
979 بازدید
اشتراک گذاری

  همانطور که قبلا گفته بودم تاریخ جشن تولد امیرمحمد و از ۶ بهمن به ۲۲ بهمن تغییر دادیم . خاله جون فهیمه یک هفته مرخصی گرفت و به همراه فرناز و فرنوش از ۱۹ بهمن از تهران به قائمشهر آمدند و تا ۲۷ بهمن پیش ما بودند . هفته بسیار خوبی بود و البته به امیرمحمد در کنار دختر خاله هاش  خیلی خیلی خوش گذشت . شبها پیش اونها میخوابید و جالب این که خواب بعد از ظهرش هم تنظیم شده بود و در کنار دخترخاله هاش بود . تو اون هفته ما هم بیشتر به خونه عزیز میرفتیم. خودم هم چند روزی مرخصی داشتم . روزهامون به تفریح میگذشت و موقع شام و نهار دست عزیزو میبوسیدیم که برامون غذا آماده میکرد . امیرمحمد هم که هر وقت شیطنتش زیاد میشد ، تبلت فرناز و بهش میدادیم و  حسابی هم با تبلت سرگرم میشد کلا وقتی بازی میکنه حواسش فقط و فقط به بازی کامپیوتریه ...

                   امیرمحمد در حال بازی با تبلت

  خاله جون فهیمه بیشتر خونه عزیز بود . دخترها پیش ما بودند . شب هایی که فرناز و فرنوش پیش ما بودند امیرمحمد خان روز بعدش به مهد کودک نمیرفت . امیرمحمد سحرخیز ، صبح اینقدر به دخترها گیر میداد تا اونها رو از خواب بیدار کنه ...

  یک شب امیرمحمد سرش و نزدیک سطل آشغال اتاق کرد و شروع به سرفه های طولانی کرد . فرناز گفت امیرمحمد چی شده ؟ امیرمحمد جواب داد : هیچی خرط دادم ... (گلوش خلط داشت ) ... وای اگه بدونید ... مردیم از خنده

   فرنوش بهش میگفت امیرمحمد بستنی چی دوست داری برات بخریم ؟ امیرمحمد میگفت بستنی چوبی نونی باشه ... فرنوش میگفت خوب با چه طعمی دوست داری ؟ امیرمحمد هم میگفت : طعم زرفرونی ( زعفرونی )...  هی میپرسیدن و از جواب امیرمحمد میخندیدند ...

    یه شب که از خونه عزیز میرفتیم خونه چون روز بعد باید به اداره میرفتم فرناز و فرنوش همراهمون نیامدند امیرمحمد به قدری گریه کرد که بالاخره فرناز با ما راهی خونه مون شد ...  روز چهارشنبه ای که کلاس زبان داشت هم گیر داد که فرنوش همراهمون بیاد و دم در کلاس بشینه . هنوز ۲۰ دقیقه از زمان کلاسشون مونده بود که از کلاس اومد بیرون .... خانم مربیش گفت امروز از اول کلاس همش بهونه میاورد که خسته ام میخوام برم ... و جالب اینه که به مدیر موسسه گفت مامانی چند روز که منو حموم نبرده من الآن حسابی خسته شدم ...  ( چه ربطی داره خدا میدونه )  همه این حرفها بهونه بود ...  به عشق فرنوش حوصله موندن تو کلاسو نداشت ...

   بریم تو حال و هوای تولد ... مهمونی از ساعت شش غروب بود ، ایلیا و عمه جون خدیجه و مادرجون زودتر ازبقیه اومدن. وقتی اومدن امیرمحمد خواب بود . مسئول خوابوندن امیرمحمد هم طبق معمول بقیه روزها فرنوش بود.  وقتی امیرمحمد بیدار شد آقا ایلیا که خودش برای آرایش موهاش به آرایشگاه رفته بود موهای امیرمحمد و فشن کرد . معمولا امیرمحمد مدل خروسی دوست داره . وقتی ایلیا موهاشو درست کرد فوری گفت این که خروسی نیست بعد با دستهاش به ایلیا نشون داد که باید موها رو کف دو تا دستهاش بذاره و به سمت بالا بکشه تا خروسی بشه ...

         آقا ایلیا در حال فشن کردن موهای امیرمحمد

    بعد لباس زنبوریشو پوشید و مورد توجه زیاد مادرجون و عمه جون قرار گرفت . حدود نیم ساعتی که از پوشیدن  لباس زنبوری امیرمحمد گذشت ، اومد پیش من و گفت مامانی بیا تو اتاقم کارت دارم ... باهاش رفتم گفت مامانی من خیلی گرمم شد میشه لباسمو عوض کنی لباس بن تن بپوشم ... تعجب کردم امیرمحمدی که اینقدر عشق پوشیدن لباس زنبوری داشت تا همه رو نیش بزنه یکدفعه حالتش عوض شد ...گفتم مامانی همه رادیاتورها رو بستم ... خونه که گرم نیست ... حدس زدم هر چی هست زیر سر ایلیاست ... پرسیدم ایلیا چیزی بهت گفت ؟ گفت مامانی ایلیا میگه لباست اصلا قشنگ نیست .... در حال صحبت و توضیح دادن به امیرمحمد بودم که  فرناز و فرنوش هم به دادم رسیدن ، کلی با امیرمحمد صحبت کردند و بهش گفتن چون ایلیا از این لباسها نداره میگه قشنگ نیست بالاخره راضیش کردند که لباسشو عوض نکنه ... ولی شاخکشو درآورد ، آخه ایلیا بهش گفت موهای خروسیش خراب میشه ...

  امیرمحمدرقاص اصلانرقصید ، از اول تولد دنبال دنبال ایلیا بود . همش یا زیر و بالای مبل و صندلیها وول وول میخوردند و یا در حال خوردن پاپ کورن بودند . سناریوی بعد ترکوندن بادکنکها بود که اون هم به مدیریت ایلیا صورت گرفت. ترکوندن بادکنها بهونه ای شد تا بتونم امیرمحمد و وادار به رقصیدن کنم . گفتم اگر برقصی بهت بادکنک میدم تا بترکونی . امیرمحمد هم دو سه  بار اساسی برامون رقصید .

                              امیرمحمد در حال رقصیدن

        ( کیفیت پایین  عکسها بدلیل این که از روی فیلم عکس گرفتم. شما ببخشید  )

                      

   دور دوم رقصش هم دست همه مهمونهاش و گرفت و با همشون رقصید . تا قبل از تموم شدن تولد همه بادکنها رو با همکاری ایلیا با پرچمهای تزئین غذا  ترکوندن .  

             

  شمع تولدشو  هم خیلی شیک فوت  کرد . ولی چند بار دیگه شمع را روشن کردیم که امیتیس فوت کنه ولی امیرمحمد بدجنس همه دفعات زودتر از امیتیس فوت میکرد . ایلیا تمایلی به فوت کردن شمع نداشت ولی با فشفشه های روشن کلی با امیرمحمد بدو بدو کرد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان آرینا مو فرفری
9 اسفند 91 13:35
---$$$$$$$$__$$__$$$$$$$$$
_$$$$$$$$$$$$__$$$$$$(¯`v´¯)$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$(¯`(*)´¯)$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$(_.^._)$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$(¯`v´¯)$$$$$
_$$$$$$$$$$$$$$$(¯`(*)´¯)$$$
___$$$$$$$$$$$$$$(_.^._)$$
______$$$$$$(¯`v´¯)$$$$$
________$$$(¯`(*)´¯)$$
___________$(_.^._)$
____________$$$$$$
عزیزم تولدت مبارک ببخشید می دونم خیلی دیر شده


ممنونم ...

مامان بردیا
12 اسفند 91 22:21
امان از دست این بچه های شیطون عزیزم خیلی حاشیه هاش جالب بود بخصوص ربط حمام نرفتن وخستگی