تولد 8 سالگی آقا ایلیا
تمام وجودمان را درقلبمان ، قلبمان رادرچشمانمان و چشمانمان رادر زبانمان خلاصه مي كنیم تابگويیم روزتولد آقا ایلیامبارك . با آرزوی فرداهایی روشن تبریک صمیمانه مارا پذیرا باش
از طرف امیرمحمدومامانش (متن پیامک تبریک مابه عمه جون خدیجه)
صبح پنجشنبه وقتی که برای رفتن به اداره حاضر میشدم . امیرمحمد اومد کنارم با صدای بغض آلود گفت : مامانی اداره نرو دوست ندارم برم مهد کودک .... چند وقتی میشد که این داستانها رو نداشتیم . با عشق بغلش کردم ... قربون پسر گلم برم ... امروز یه کار مهم دارم حتما باید برم ... ولی چون امروز تولد آقا ایلیاست زود میام که بریم تولد تازه میخوام برات فشفشه هم بخرم .... بعد هم یه کم سر بسرش گذاشتم تا سرحال شد ... مامانی پس میشه امروز شما بیایی مهد کودک دنبالم نمیخوام با آقای بزرگی بیام ... آره پسر قشنگم حتما حتما و بهش قول دادم که برم دنبالش .
ظهر با بابایی رفتیم مهدکودک . از مهسا جون خواستم قبل از آوردن امیرمحمد با فرخ جون مربی امیرمحمد صحبت کنم . با خانم مربی کلی در مورد امیرمحمد صحبت کردیم . خیلی ازش راضی بود . از حاضر جوابیش تعریف کرد و گفت در امیرمحمد شدیدا استعداد نویسندگی میبینه چون قوه تخیل بسیار بالایی داره و در فی البداهه جواب دادن هم تو کلاس نفر اول ... روابط عمومی هم که چیزی کم نداره ... از وقتی آنیسا از مهدشون رفت با فرن حسابی دوست شد ... فرن هم که از اول تابستون دیگه مهد نمیاد با سوژا صمیمی تر شده ... بهر حال تنها نمیمونه. همیشه یک دوست دختر تو آستینش داره
البته گاهی وقتها کله پوک . دیوانه هم از دهنش در میره ..........
امیرمحمد از دیدن من و بابایی خیلی خوشحال شد . رفتیم خونه . بعد از خوردن نهار برای رفتن به تولد ایلیا حاضر شدیم .
جشن تولد تو خونه مادرجون برگزار میشد . باز هم داستانهای همیشگی امیرمحمد آویزون و ایلیای گریزون و داشتیم .
بچه ها مشغول بازی شدند . بپر بپر و دویدن این ور و اون ور .... ایلیای بیچاره از دست امیرمحمد آویزون امان نداشت ... قبل از اینکه مهمونی رسمی بشه ایلیا خودش همه بادکنکها رو ترکوند و قبل از آوردن کیک همه فشفشه هارو هم روشن کرد . هر کاری میکرد امیرمحمد هم سریع دنبالش انجام میداد . کاملا حواسم به جفتشون بود که خرابکاری نکنن ... یک لحظه دیدم ایلیا یک چاقوی میوه خوری و پرت کرد به سمت مهمونها ... بعدش هم امیرمحمد ... ایلیا متوجه شد که دیدمش ... جفتشون و دعوا کردم ... خدا رحم کرد به کسی برخورد نکرد . بعد کیک اومد ... طرح باب اسفنجی و البته بسیار بسیار خوشمزه بود .
تنها جایی که مسئله داشتیم شمع فوت کردن بود که امیرمحمد اصرار داشت زودتر از ایلیا فوت کنه ولی ایلیا اجازه نداد ... به محض اینکه ایلیا فوت کرد امیرمحمد زد زیر گریه اونم چه گریه ای ... بعد با عصبانیت چند تا از شمعها رو شکوند ( ایلیا طبق معمول همیشه چند مدل شمع برای فوت کردن داشت ) نهایتا دوباره شمع رو کیک گذاشتیم و فوت کرد و به خیر گذشت ...
عصرونه آش رشته و ساندویچ کالباس بود . امیرمحمد تا میتونست کالباس خورد . در عمرش اینقدر کالباس نخورده بود ... هر جا که شیطنت امیرمحمد زیاد میشد میدادمش دست پرهام تا با موبایل بازی کنن . عاشق بازیهای کامپیوتری و بازی با موبایل .
بعد مراسم باز کردن کادوها . امیرمحمد کادوهارو به ایلیا میداد اونم باز میکرد . عمه جون خدیجه یه تاپ و شلوارک باب اسفنجی از طرف ایلیا به امیرمحمد کادو داد که امیرمحمد و حسابی خوشحالش کرد . بعد از گرفتن کادو ایلیا رو حسابی بوسید . بعد از تموم شدن تولد لباسهایی که کادو گرفته بودند و پوشیدن و کلی رو سروکله هم پریدن .
بعد از تولد با عمه جون مهناز و امیرآقا به خونه برگشتیم . امیرمحمد از شدت خستگی تو ماشین خوابش برد . دم در خونه که رسیدیم بیدارشد . بهش گفتم امیرمحمد حالا که بیدار شدی بدو برو حموم ... گفت مامانی اسباب بازی هم میبیرم ... وقتی از حموم آوردمش بیرون چون کالباس زیاد خورده بود فکر نمیکردم غذا بخواد ولی بهم گفت مامانی حالا غذا چی بخورم ؟ با تعجب گفتم مگه گرسنه ای ؟ گفت آره برام املت درست میکنی ؟ آره عزیزم تا لباسهاتو بپوشی برات املت درست میکنم ... وقتی آخرین لقمه املت و بهش دادم در حالیکه غذا تو دهنش بود خوابش برد ... گفتم نه نخواب غذای تو دهنتو بخور بعد ... خواب آلود در حالیکه دهنشو میچرخوند گفت مامانی مسواک نمیزنم دهنمو قرقره هم نمیکنم ... در حال گفتن این حرفها به خواب عمیق رفت ...