آخــر هفتـــه برفــــی
پنجشنبه بعد از ظهر به همراه بابایی و امیرمحمد خان عازم کتالان شدیم تا پسر کوچولومون برف بازی کنه . تو راه یادم اومد که برای پسرم دستکش نیاوردم . گفتم ای وای یادم رفت برات دستکش بگیرم حالا چه جوری برف بازی کنی ؟ با ناراحتی نگام کرد . گفتم خوب اشکالی نداره اگه تو راه جایی دیدیم برات میخرم اگر هم ندیدیم دستکش خودم و بهت میدم ... گفت آخه مامانی دستکش شما که برای من بزرگ!!! گفتم اشکالی نداره یه کاریش میکنیم ... دوباره گفت مامانی اگه دستکشتو بدی به من پس خودت چکار میکنی دستهای خودت یخ میکنه !!!! قربون پسربا احساسم بهش گفتم اشکالی نداره برای من مهم اینه که شما دستهات گرم باشه .
عزیز و بابابزرگ هم از صبح رفته بودند تا بخاریها رو روشن کنند و خونه گرم بشه . عمو همت و خاله جون فهیمه و دایی جون مهندس هم از تهران اومدن . فرنوش جون هم به عشق امیرمحمد راهی شد . تو راه امیرمحمد خوابش برد و برف ندید. وقتی رسیدیم سر کوچه امیرمحمد از خواب بیدار شد و از دیدن برف حسابی به وجد اومد . زمین پر از برف بود با احتیاط به سمت خونه رفتیم . تا یکی دو ساعت امیرمحمد لباسهاشو از تنش درنیاورد میگفت سردم . بعد از رسیدنمون امیرمحمد گفت مامانی یه غذایی بده بخورم خیلی گرسنه ام . املت ربی درست کردم و با بابایی مشغول خوردن شدند . به علت برف و بارون زیاد هیچ کدوم ازکانالهای تلویزیون دیده نمیشد . ما بودیم و سی دی های برنامه کودک که امیرمحمد با خودش آورده بود . عزیز برای شام آبگوشت گذاشته بود اونم چه آبگوشتی بوش همه جا رو پر کرده بود . وقتی تهرانیها رسیدن با دیدن فرنوش حسابی گل از گل امیرمحمد شکفت . شب هم پیش فرنوش جون خوابید .
صبح روز بعد بابایی و عمو همت رفتند شکار . ما هم با دایی جون فرهاد و خاله جون و فرنوش رفتیم برف بازی . حالی کردیم اساسی . امیرمحمد تو برفها دراز کشید . حسابی هم به بقیه برف پرت کرد . حدود یک ساعتی تو برفها بودیم . دایی جون فرهاد هم کلی ازمون عکس گرفت . با سر و کله و لباسهای خیس برگشتیم خونه .( هنوز عکسهای دوربین فرهاد به دستم نرسیده )
ظهر هم امیرمحمد و بابایی دوباره رفتند بیرون . امیرمحمد با دستکشهای مامانی
آدم برفی درست کردند.خیلی خوشگل شد.من که خیلی خوشم اومد.جای ابروها و دهن چوب گذاشتند .
امیرمحمد دو تا گلوله برفی درست کرد و به دستهای آدم برفی وصل کرد . گفتم این چیه ؟ گفت : مثلا اینها سیب زمینی هستند که آدم برفی میخواد بخوره .
آدم برفی که سیب زمینی میخوره
بعد از ظهر ما به همراه عزیز و بابابزرگ راهی قائمشهر شدیم و تهرانیها هم عازم تهران . آخر هفته خیلی خیلی خوبی بود و صد البته جای فرناز جون هم حسابی خالی ........
بند بند وجودمــــ ـــ ـ ..
بـه بند بند وجود تــو بستــه استـــــ ــــ ـ
پسر نازنینمــــ ـــ ـ ..