مریضی بلبل خونمون
بلبل خونه ما امیرمحمد خان این روزها حسابی با سرماخوردگی و گلو درد دست و پنچه نرم میکنه . یک هفته پیش که صداش تغییر کرد حدس زدم داره مریض میشه . یکشنبه ساعت یک و نیم شب از خواب بیدار شد و با گریه گفت مامانی نمیتونم نفس بکشم گلوم بسته شده . با بابایی همون ساعت بردیمش دکتر . دکتر دارو داد . روز بعد اداره نرفتم و پیش هم بودیم . ساعت 6 و نیم صبح من و امیرمحمد از خواب بیدار شدیم . با هم صبحانه خوردیم . بعد از اینکه صبحانه جمع شد فوری رفت سراغ یخچال و گفت مامانی الآن یه چیزی بخورم ؟ بهش گفتم پسرم تازه صبحونه خوردی . گفت فقط یک چیزی ... گفتم میدونی که الآن گلوت درد میکنه و نباید هر چیزی بخوری . گفت دیگه خوب شدم . بعد چند تا سرفه کرد تا مطمئن شم که خوب شده!!! یک کاسه الفی و شیر برای خودش درست کرد ودر حال دیدن برنامه کودک همشو خورد . غذای نهارمونو گذاشتم و بعد به نظافت خونه پرداختم. امیرمحمد خیلی دوست داره تو نظافت کمک کنه البته بیشتر عاشق شیشه شور . یک کمی بهم کمک کرد .
حدود ساعت 9 کارهام تموم شده بود . بعد برای امیرمحمد کتاب خوندم و با هم بازی هم کردیم . دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد. بهش خوراکی دادم و رفتم سراغ کامپیوتر و مشغول گلچین کردن عکسهای از سال 91 تا شهریور 92 امیرمحمد ، که بدم برای چاپ .
روزی بود که به خیلی از کارهام رسیدم و وقت اضافه هم داشتم . با خودم گفتم واقعا چه حالی میکنن خانمهای خونه دار . بابایی که اومد نهارمونو خوردیم .
برای اینکه از سلامتی امیرمحمد مطمئن بشیم روز بعد بابایی و امیرمحمد خونه بودن . از چهارشنبه به مهد کودک رفت . جمعه نهار مهمون عمه جون مریم بودیم البته در منزل مادرجون به صرف جوجه کباب . امیرمحمد با پویان و ایلیا حسابی بازی کرد . بعد از نهار به منزل عزیز رفتیم و تا غروب اونجا بودیم . امیرمحمد با عمو همت هم حسابی بازی کرد و کشتی گرفت . وقتی رسیدیم خونه گفت مامانی برام کیک درست میکنی؟ گفتم آره پسرم حتما درست میکنم . بعد از خوردن کیک و شیر خوابش برد همون شد شامش . آخرهای شب بابایی متوجه صدای امیرمحمد شد وقتی بهش سر زد متوجه شد که تب داره و داره هذیون میگه . مادر بمیره ... براش درجه گذاشتیم ... حرارت بدنش 38.5 بود . فوری بهش شربت استامینوفن دادم . تب و لرز کرده بود . روز بعد هم تلفنی مرخصی گرفتم و با امیرمحمد تو خونه بودم .غذای نهارمو گذاشتم . به عزیز زنگ زدم و گفتم با بابابزرگ نهار بیان پیش ما تا امیرمحمد تنها نباشه . برای امیرمحمد هم شلغم ، سیب زمینی و کدوی آب پز درست کردم . بهش آب لیمو شیرین دادم . یک کم حالش بهتر شد . کلی نازش دادم . بهش میگم امیرمحمد من هلاکتم ... میگه من میمیرم برات ... میگم من دیوونتم ... میگه مامانی نگو دیوونه ! دیوونه به آدمهای کم عقل میگن. میگم خوب باشه پس من روانیتم... میگه مامانی روانی هم نباید بگی روانی آدمهای مغز ندار هستند. میگم خوب باشه میدونی هیچ کی تو دنیا به اندازه من دوست نداره ؟ میگه آره مامانی میدونم من هم خیلی شما رو دوست دارم حتی بیشتر از همه آسمونها و ستاره ها ........ قربون پسر با احساسم برم
پنجره را باز میکنم ، احساس قشنگ ِ " تو " می آید . می نشیند بر پرده ، بر دیوار... من گیج این همه " تو ". مست مست کنار می آیم با خودم وبا احساس قشنگی که
" تـــو " یی زندگی می کنم
روز یکشنبه من و بابایی هر دو کار داشتیم . به ناچار ساعت شش و نیم صبح از خونه راه افتادیم و بابایی امیرمحمد و به خونه مادرجون سپرد. امیرمحمد به مادرجون گفت دل درد دارم و تب و لرز هم کردم . مامانی گفته مهد کودک نرم تا خوب خوب بشم . سه بار بهش زنگ زدم و تلفنی باهاش صحبت کردم . برای مادرجون با لگو خونه جنگلی درست کرد . با هم منچ هم بازی کردند .
شب کاشف بعمل اومد که آقای امیرمحمد خان چند تا چاخان شیک به مادرجون گفته . به مادرجون گفت : مامانم گفته پفیلا کره ای و پنیری برام بد نیست میتونم بخورم ...
بعد از خوردن پفیلا کره ای از مادرجون شیر کاکائو هم خواست .... پیرزن بیچاره را مجبور کرد تا دوبار بره سوپر سر کوچه براش خوراکی بخره .... الآن هنوز کامل خوب نشده و مهد هم نمیره. فردا دوشنبه بابایی پیشش میمونه ... شیفت عوض میکنیم ، چاره ای نیست ...
خـالــے اَز هَــر تـَشـبیـه وَ اِسـتــعاره وَ ایـــهـام
تَـنهـــا یـــک جـــُـــــمله بـَــرایـت خـواهـَـــم نــِـوشــت